روز شنبه قرار ما ونیز بود. ,ونیزدر شرق دریاچه گاردا و به فاصله 130 کیلومتری از هتل ما بود.برای رفتن به ونیز باید کلی برنامه ریزی می کردیم.چون باید ماشینها را قبل از ونیز در شهری بنام Mestre پارک می کردیم. اول از همه طبق معمول صبحانه مفصل را خوردیم. خامه وعسل وتخم مرغ وپنیر و گردو وخیار و گوجه فرنگی ونان وچای. برای توراهم کتلتهایی که من از قبل درست کرده بودم را ساندویج کردیم و همچنین تخم مرغ و سوسیس و نان اضافی هم برداشتیم. و قرار شد نوشیدنیها و غذا را در چهار کوله پشتی تقسیم کنیم تا به کسی فشار نیاد. حالا بگذریم که آخرش هم همه بر دوش بزرگترها باقی ماند. ولی خوب من جوانها را درک می کنم آنها تصور می کنند با کوله پشتی قیافشون بهم می خوره. خوب دوره جوانی وهزار امید و آرزو. روز رفتن به ونیز متاسفانه بد شانسی زیاد می آوردیم. با ماشینها حرکت کرده و با رهیاب ماشین راه را پیدا می کردیم. ولی در یک اتوبان جدید که هنوز برنامه آن به رهیابها داده نشده بود. گم شدیم. ماشین ما کولر نداشت و در میان اتوبان وهوای 35 درجه ایتالیا از گرما پخته می شدیم. در کنار اتوبان توقف کردیم و از هرماشینی سراغ ونیز را می گرفتیم آنها هم مثل ما گم شده بودند. مدت زیادی سرگردان شدیم و نمی دانستیم که اتوبان را دور زده و برگردیم یا ادامه داده و راه جدیدی پیدا کنیم. بعد از پرداخت عوارض اتوبان دوباره مقصد را به رهیاب دادیم و به آن اعتماد کردیم. بعد از اینکه از جاده های نا آشنا و غریب ما را چرخاند بلاخره راه را پیدا کرد. ما به Mestre رسیده بودیم و حالا باید ایستگاه قطارمرکزی را پیدا می کردیم و در پارکینگ ماشینها را پارک می کردیم و با قطار به ونیز می رفتیم.قطار Venedig-Mestre در خطوط Villach-Udine-Padua-Florenz-Rom در خشکی قرار دارد.ایستگاه قطار Santa Lucia که در سال 1861 در مکان Chiesa S.Lucia بنا شد و به همین سبب نام آن را گرفت.ایستگاه قطار Santa Lucia روی پل Ponte dell Liberta است و در حدود 5 کیلومتر طول داردو با خشکی در ارتباط است. ایستگاه قطار در کنار کانال Grande است.
پارکینگهای موجود برای رفتن به ونیزعبارتند از پارکینگ Piazzale Roma که قیمت آن روزی 30 یورو است. و دیگری Tronchetto است . و قیمت آن برای 24 ساعت 18 یورو است. واما از همه به صرفه تر گاراجی در Mestro است که قیمت آن روزی 5 یورو است.ولی اگر نخواهید با قطار بلکه با قایق به ونیز بروید که 40 دقیقه هم طول می کشد،باید ماشین را در پارکینگ Fusins یا Punta Sabbioni پارک کرد.قطار برای ونیز هر 2 تا 15 دقیقه وجود دارد که تا ونیز فقط 10 دقیقه طول می کشد و 1 یورو قیمت آن است.
ولی ما ماشینها را در پارکینگ دیگری نزدیک به ایستگاه قطار پارک کردیم و برای یک روز کامل 12 یورو پرداخت کردیم.بلیط قطار راهم از دستگاه و هم از باجه فروش می توان خرید. بعد از خرید بلیط فراموش نکنید آن را زیر دستگاه بدهید تا در مسیر برگشت در صورت کنترل به مشگل نخورید.چند قطار را چون بلد نبودیم از دست دادیم و بالاخره سوار شدیم و در همان ده دقیقه بساط غذا را پهن کردیم و ساندویجها را خوردیم .قطار بسیار تمیز و شیکی بود.و بعد از ده دقیقه واقعا رسیدیم.
۳/۱۹/۱۳۸۸
۳/۱۵/۱۳۸۸
Garda Lake

تصمیم بر آن شد که روز جمعه با ماشین دور تا دور دریاچه را بریم و در جاهای جالب توقف کنیم.دریاچه گاردا بزرگترین دریاچه ایتالیا است که در شمال آن و بین دو شهر معروف ونیز و میلان واقع است.این دریاچه در آخرین دوره عصر یخی از یخچالهایی که از کوههای آلپ سرچشمه می گرفته اند به وجود آمده است.استانهای ورونا در جنوب غربی و برسیا در جنوب شرقی وترنتو در شمال این دریاچه توریستی است.این دریاچه بین کوههای آلپ و دشتهای وسیع شمال ایتالیا وجنوب سوئیس واقع سوه است.شکل این دریاچه همانند دره های یخرفتی می ماندو قسمت شمال آن باریکتر از قسمت جنوب آن است.
مساحت دریاچه 369.98km, طول آن51.6 کیلو متر و پهنای آن 17.2 کیلومترو عمق آن 346 متر است
بعد از خوردن صبحانه مفصل کنار هتل و این دریاچه همگی به راه افتادیم.ابتدا نقشه دریاچه گاردا را از نگهبانی هتل گرفتیم و از آنها راهنمایی خواستیم که آنها شهر سالو (salo)در غرب دریاچه را به عنوان جای دیدنی به ما معرفی کردند.ما از padeghe به راه افتادیم به سمت غرب دریاچه. در میان راه چشم انداز بسیار زیبایی از دریاچه را دیدیم. به همین سبب از ماشینها پیاده شده و کنار جاده توقف کردیم .اگر چه برای عکس گرفتن جای خطرناکی بود ولی مگه می شد عکس نگیریم. البته نگین خواب بود و از عکسها جا موند. دوباره به راهمان ادامه دادیم و چنین به نظر می آمد که سر پایینی می رفتیم. جاده های بسیار زیباو هوای گرم وچشم انداز زیبای دریاچه بی نظیر بود .درختهای انجیر که هنوز انجیر آن نرسیده بود هم به کرات در کنار جاده به چشم می خورد.جاده تنگ و نسبتا شلوغ و پر پیچ وخم. در کنار جاده فقط پارکینگهای خاصی تعبیه شده که به دریاچه می رسد. وگرنه ساحل غربی دریاچه کوهپایه ای است و امکان دسترسی به آن غیر ممکن است. از شهرهای moniga.manerba.felice گذشتیم و به salo رسیدیم.
ناگفته نماند که دریاچه مذکور جزیره های بی شماری دارد. که از جمله مهمترین این جزیره هاو بزرگترین جزیره گاردا(isola di Garda) نام دارد. در قسمت جنوبی این جزیره هم جزیره دیگری به نام isola san biagio که مشهور به isola dei conigli یعنی جزیره خرگوشها است. در غرب این دو جزیره استان san felice del Benaro قرار دارد که ما از این استان هم گذشتیم.
مساحت دریاچه 369.98km, طول آن51.6 کیلو متر و پهنای آن 17.2 کیلومترو عمق آن 346 متر است
بعد از خوردن صبحانه مفصل کنار هتل و این دریاچه همگی به راه افتادیم.ابتدا نقشه دریاچه گاردا را از نگهبانی هتل گرفتیم و از آنها راهنمایی خواستیم که آنها شهر سالو (salo)در غرب دریاچه را به عنوان جای دیدنی به ما معرفی کردند.ما از padeghe به راه افتادیم به سمت غرب دریاچه. در میان راه چشم انداز بسیار زیبایی از دریاچه را دیدیم. به همین سبب از ماشینها پیاده شده و کنار جاده توقف کردیم .اگر چه برای عکس گرفتن جای خطرناکی بود ولی مگه می شد عکس نگیریم. البته نگین خواب بود و از عکسها جا موند. دوباره به راهمان ادامه دادیم و چنین به نظر می آمد که سر پایینی می رفتیم. جاده های بسیار زیباو هوای گرم وچشم انداز زیبای دریاچه بی نظیر بود .درختهای انجیر که هنوز انجیر آن نرسیده بود هم به کرات در کنار جاده به چشم می خورد.جاده تنگ و نسبتا شلوغ و پر پیچ وخم. در کنار جاده فقط پارکینگهای خاصی تعبیه شده که به دریاچه می رسد. وگرنه ساحل غربی دریاچه کوهپایه ای است و امکان دسترسی به آن غیر ممکن است. از شهرهای moniga.manerba.felice گذشتیم و به salo رسیدیم.
ناگفته نماند که دریاچه مذکور جزیره های بی شماری دارد. که از جمله مهمترین این جزیره هاو بزرگترین جزیره گاردا(isola di Garda) نام دارد. در قسمت جنوبی این جزیره هم جزیره دیگری به نام isola san biagio که مشهور به isola dei conigli یعنی جزیره خرگوشها است. در غرب این دو جزیره استان san felice del Benaro قرار دارد که ما از این استان هم گذشتیم.

سرانجام به salo رسیدیم و ماشینها را پارک کردیم و چون از هیج جا نفهمیدیم که با پول پارک چه بکنیم. قرار شد استان سالو را بگردیم و سر یک ساعت به ماشینها برگردیم. سالو را در امتداد دریاچه قدم زدیم و از کلیسای دیدنی اش هم بازدید کردیم. البته به جز چهار پنج تا کلیسای معروف مابقی همه شبیه هم و البتا باشکوه هستند. در میان راه متاسفانه دکمه دوربین شکست و گم شد. و باز خوشبختانه خیلی زود متوجه شدم وخانوادگی به دنبال یک دکمه بسیار کوچک روی زمین می گشتیم. آن را هم پیدا کردیم ولی دیگر از عکس گرفتن محروم شدم. و حالا نوبت این بود که نگار را راضی کنیم و از دوربین او استفاده کنیم.در حالیکه مناظر زیبایی را برای عکس گرفتن ار دست میدادیم در تلاش برای راضی کردن نگار ادامه داشت.آخه موضوع ار این قراره که نگار حتی خودش هم با دوربینش عکس نمی گیره و حیفش مییاد. بلاخره در دقیقه نود با ترفندهای من که وقتی به خانه رسیدیم اولا عکسها را سریع خالی کنیم دوما یک کادو به اش بدیم راضی شد. و مابقی عکسها رفت تو دوربین نگار والبته بگذریم که باید اثر انگشتمان روی دوربین نمی ماند و نایلون روی مونیتور دوربین را هم نباید جدا می کردیم. وچه سختیهایی را با این شرایط عکس گرفتن متحمل شدیم.


این باغ در استانGardone Riviera بود یک استان بعد از سالو.این باغ 10000 متر مربع مساحت دارد. و شامل بیش از 2000 نوع تیره گیاهان از تمام آب وهواها وتمام تیره ها واز تمام جهان است.این باغ شامل یک دریاچه مصنوعی پر از ماهی است و پوشیده با رزهای دریایی است. داخل باغ همچنین هنرهای دستی و مجسمه های Keith Haring.Roy Lichtenstein.Mimmo Pagadino به چشم می خورد. این باغ در پای کوههای Lavinio قرار دارد.
بعد از چند بار دور خودمان بالاخره اون را پیدا کردیم و وقتی که دیدیم ورودیه دارد وما هم زیاد اهل شناخت انواع گل و گیاه نیستیم از آن صرفنظر کرده و ماشینها را در پارکینگ همانجا پارک کردیم. چند متر آنطرفتر پارک عمومی بود که همانجا بساط نهار را به پا کردیم. غذا رامن درست کرده بودم کشک وبادمجان ولی حیف که کم بود آخه فکر نمی کردم اینقدر استقبال بکنند.چای هم که همیشه متاسفانه همراه داشتیم. متاسفانه از این بابت که حمل و نقل آب جوش برای 8 نفر در مسافرت فقط کار ما ایرانیها است. ایندفعه قرار شد تا مقصد که Malcesine بود و در ساحل شرقی دریاچه قرار داشت توقف نکنیم. البته تا حدی برنامه اجباری بود. آنجا تله کابین داشت و یکی از اعضای گروهمان حتما می خواست قبل از اینکه تعطیل بشه سوار بشه ولی ما ترجیح می دادیم در ساحلهای دیدنی دریاچه توقف کرده و از دیدن دریاچه لذت ببریم. ولی در مسافرت گروهی نظر همه محترم است.بر خلاف خواست قلبی گاز و گرفتیم و رقتیم. و بهترین قسمت دریاچه و توریستی ترین وهیجان انگیزترین قسمت آن را از دست دادیم.به طور مثال آبشار Varone در شمالی ترین استان دریاچه.
Cascata del Varone به ایتالیایی نام آبشار معروفی در 3 کیلومتری استان Riva del Garda است. این آبشار در 20 جون1874 برای بازدیدکنندگان قابل دسترسی شده است. قدمت این آبشار به 20000 سال می رسد.اینجا محل تفریح شاه Sachen و پرنس Nikola از Montenegro بوده که هر روز وقت آزادشان را در این محل سپری می کرده اند. و حالا یکی از آبشارهای جذاب و توریستی ایتالیا است.آبشار Varone از دو ناحیه قابل مشاهده است. قسمت زیر دره و قسمت دوم که 40 متر بالاتر است در بالای دره قرار دارد. ورودی آبشار توسط آرشیتکتی به نام Maroni در قرن بیستم ساخته شده است.قبل از سال 1874 آبشار قابل بازدید نبوده. اکنون راه ورودی آبشار پر پیچ وخم درست شده و 10 پله به بالای آبشار منتهی می شود. ارتفاع این آبشار 90 متر است و پارکینگ دارد. در ضمن پیک نیک پارکی هم در همان حوالی وجود دارد. ورودیه نفری 5 یورو و گروههای 20 نفره 3.50 یورو.این آبشار زیبا در خیابان Nazionalstraße 421 به سمت Ponte Arche قرار دارد .
بعد از Riva del Garda که در شمالی ترین قسمت دریاچه بود به استان Torbole رسیدیم. به نظر من دیدینی ترین چشم انداز دریاچه گاردا ساحل مابین Torbole وMalcesine است که باز هم صد افسوس غیر از دو سه مورد توقف کوتاه موفق به توقف کامل و در آرامش به دریاچه چشم دوختن را نداشتیم.
اهمیت این دو استان موج سوارها وکایت سوارهایی هستند که فقط در این قسمت دریاچه دیده می شوند. و به دریاچه زیبائی خاصی می دهند. تصور وسعت و عمق دریاچه و آدمهایی که روی آب آرام دریاچه با استفاده از وزش باد موج سواری م کنند زیبا و جذاب است. موضوع از این قرار است که دو جریان باد اصلی در قسمت شمالی دریاچه به نامهای Ora وPeler وجود دارند.
Ora یک باد جنوبی است که ظهرهنگام شروع می شود و تا غروب می وزد. Peler باد شمالی است که در نیمه دوم شب شروع می شود و تا قبل از ظهر می وزد. به خاطر وجود این دو جریان باد مابین Torbole و Malcesine بهترین مکان برای موج سوارها و کایت سوارها است.



اصلا تصور من از این دریاچه قبل از سفر وجود همین موج سوارها روی دریاچه زیبا و تمیز آبی گاردا بود.در مکانهای مختلف در کنار ساحل وسایل مر بوط به این ورزشها کرایه داده می شود. در طول جاده هم اتو کاروانها بیش از ماشینهای معمولی دیده میشود. چون مسافران دریاچه گاردا اگر واقعا به قصد سیرو سیاحت آمده باشند باید مجهز باشند. تعدادی مجهز به دوچرخه هستند که در امتداد دریاچه می شود دوچرخه سواری کردو هم در کوه و تپه ها. تعداد بیشماری هم همانطور که گفته شد مجهز به وسایل موج سواری و کایت سواری هستند. و تعدادی هم مجهز به وسایل ماهیگیری که آنهم به نوبه خود تشکیلات خاصی می خواهد. البته فقط در مناطق خاصی مجاز به ماهیگیری هستند.تعداد بیشمار هتلها رستورانها ساحلهای خصوصی گروههای متفاوت مسافرین شلوغی و زیبایی از تکرار مکررات این دریاچه است.
در اطراف دریاچه پوشش گلاهی مدیترانه ای ثابتی به چشم می خورد. مثل خرزهره.سرو.درختهای زیتون.ونوعی کاج.مشهوریت دریاچه گاردا همچنین به خاطر مرکباتش هم می تواند باشد.لیمو و پرتقال و نارنج نمونه ای از آنهاست.درختهای لیمو را بیشتر در کرانه غربی در Riviera dei limoni بین Salo و Limone می توان دید .در کرانه شرقی به نام Riviera degli Olivi درختهای زیتون را می توان مشاهده کرد.دریاچه گاردا همچنین از مراکز مهم تولید شراب قرمز وسفید است
خلاصه سفر ادامه پیدا کرد وما به استان مورد نظر یعنیMalcesine رسیدیم.وحالا باید به دنبال ایستگاه تله کابین می گشتیم. بعد از یک دور اشتباه به آنجا رسیدیم. مساله مهم مسافرت با ماشین همیشه پارکینگهاست. آنهم کشوری مثل ایتالیا که ما از قوانینش هیچی سردرنیاوردیم و بی شباهت به همان ایران خودمان نبود. پارکینگی که پیدا کردیم چون ساعتی باید پرداخت می کردیم وما نمیدانستیم که سفرمان با تله کابین چقدر طول می کشد به صرفه نبود. و ما هم تصمیم گرفتیم اندکی بیشتر بدهیم در عوض در پارکینگ تله کابین پارک کنیم. اینجوری نگرانی جریمه شدن و دیرو زود شدن هم نداشتیم.تله کابین قیمتهای متفاوتی داشت. دومقصد داشت که بنا بر فاصله آن قیمت گذاری شده بود.برای مقصد اول(Michele )که طبیعتا نزدیکتر بود نفری 8 یورو برای رفت وبرگشت دادیم.تله کابین به زبان ایتالیایی La Funiva می شود.من که زیاد خوشم نیامد. شاید به خاطر اینکه تا مقصد آخری(Monte baldo) نرفتیم. ولی تصور من چیز دیگری بود. درست است که از پایین کوه به بالای کوه حرکت می کند و زیبایی خاص خود را دارد. ولی من ساحل دریا را ترجیح می دادم. در ایستگاه اولی پیاده شدیم و کمی در آن نواحی سرسبز گشتیم و عکس گرفتیم ودوباره سوار شدیم وبرگشتیم. افرادی که سوار تله کابین شده بودند بیشتر افرادی بودند که به قصدپاراگلاید می رفتند و کلی هم مجهز بودند. در ادامه تصمیمهای اقتصادی مسافرتی با خود می گفتیم ای کاش پیاده بالای کوه می رفتیم. با تله کابین بر می گشتیم در آن صورت مبلغ کمتری پرداخت می کردیم. البته شدنی هم نبود هم بچه ها نمی توانستند هم وقت نداشتیم و هم وسایل کافی نداشتیم. در همان ایستگاه تله کابین دوچرخه کوهستانی هم کرایه داده می شد.این تله کابین Malcesine را به Monte Baldo متصل می کند.چشم انداز تله کابین مورد نظر تقریبا همه دریاچه را دربر می گرفت.و همچنین چشم انداز آن روی منطقه سبز Riviera و کوههای Folora تا ارتفاع 1760 متر بود.احساس داخل تله کابین گوئی میان آسمان و زمین معلق هستی. نکته منفی دیگر این تله کابین محفظه تلقی آن بود که شفافیت منظره را از دست می دادی. درست مثل اینکه از پشت یک پنجره کثیف منظره زیبایی را نظاره گر باشی.Monte Baldo خود یک مرکز ورزشی روبازی است که پذیرای ورزشکاران حرفه ای و آماتور جهت ورزشهایی چون ترکینگ دوچرخه سواری و پاراگلاید است.علاوه بر آن در زمستان هم برای اسکی جای مناسبی محسوب می شود.

از ایستگاه دوم به آخری یعنی Monte Baldo رفت برگشت 15 یورو و رفت 9.50 یورو. و از ایستگاه ابتدا یعنی Malcesine به ایستگاه آخر یعنی همان Monte Baldo رفت و برگشت 18 یورو و فقط رفت 12 یورو بود. البته تخفیفهای خاصی هم دارد که متاسفانه شامل حال ما نشد.در هر ایستگاه هم بالکن کوچکی دارد که با چشم انداز به دریاچه برای عکس گرفتن جالب است.دوباره به پارکینگ برگشتیم و قرار شد فقط یک توقف برای خرید داشته باشیم. در کمتر از یک کیلومتر به فروشگاه Spar رسیدیم که تقریبا ارزانتر از فروشگاههای دیگر است.خرید کلی کردیم و از همانجا هم بستنی خریدیم و حسابی چسبید. تنها چیزی که در گرمای ایتالیا می چسبه بستنی است حالا ایتالیایی باشه چه بهتر.از آنجایی که قرار بود وقتی به هتلمان رسیدیم آش کشکی که خانم دوستمان زحمتشو کشیده بود بوخوریم و ما هم گرسنه تر از آن بودیم که برای شام تا هتل صبر کنیم. آنهم آش آنهم برای شام. تصمیم گرفتیم بی برنامه در یک ساحل زیبا توقف کنیم و همون نان و پنیری که خریده بودیم نوش جان کنیم. البته این هم ناگفته نماند چون ما ره یاب داشتیم و راه بلد بودیم همیشه ما جلو می رفتیم.و اگر جایی ما توقف می کردیم آنها هم خواسته و نا خواسته باید توقف می کردند مسافرت گروهی این حرفها را هم دارد.
دقیقا در نزدیکی همین شهر(Malcesine ) سه جزیره معروف دیگر دریاچه گاردا قرار دارند.جزیره Olivo جزیره Sogno و جزیره Trimelone . که این جزیره ارتشی است و افراد معمولی حق رفتن به این جزیره را ندارند.اگر چه ما موفق به دیدن هیچکدام از این جزیره ها نشدیم. بلاخره در کنار ساحلی توقف کردیم و روی اسکله کوچکی چای خوردیم. و برای خوردن شام به توافق نرسیدیم. این توقفهای کوتاه هم خالی از لطف نبود هم بچه ها هوایی می خوردند و چایی می خوردیم و هم دوباره کمی به دریاچه نزدیک می شدیم و هم اجابت مزاجی می کردیم. چون غروب شده بود ترافیک کمتر شده بود و پارکینگ هم به راجتی پیدا می کردیم.و اینبار واقعا بکوب رفتیم استانهای شرقی دریاچه را Brenzone .Torri Del Benaco. Garda.Bardolino.Lazise.Peshiera del garda هم یکی یکی بدون توقف رد کردیم.که در همین قسمت جنوبی دریاچه هم پارکهای معروف آن قرار دارند.از جمله اینها CanevaWorld وGardaland را می توان نام برد.اما دیگر شب شده بود و وقتی برای دیدن پارکها نمی ماند آنهم با این برنامه مسافرتی فشرده ما.
درست در جنوبی ترین ناحیه دریاچه گاردا تورفتکی است که شبه جزیره Sirmione در آنجاست. علیرغم خستگی زیاد از آنجا نتوانستیم صرفنظر کنیم و دوباره با هزار بد بختی در پارکینگ آنجا پارک کردیم و رفتیم برای دیدن قلعه زیبای Scaliger .که از قرن سیزدهم در آنجا واقع است.شاعر دوره رم باستان (Catullus ) هم آنجا ویلائی دارد.خانواده اصیل Scaliger فرمانروایان Verona بودند .شبه جزیره Sirmione در قرن سیزدهم مرکز مورد علاقه ای برای خانواده های ثروتمند Verona شده بود.در رم باستان این شهر یکی از استحکامات تدافعی قوی جنوب دریاچه بود.بعد از پیروزی Lombard در شمال ایتالیا این شهر مستعمره او بود و در سالهای آخر پادشاهی Lombard این شهر پایتخت قضائی وابسته به پادشاه بود.Ansa همسر پادشاه Desiderius یک کلیسا ویک صومعه در شهر درست کرد.در حدود 1000 سال Sirmione یک ایالت آزاد بود اما در قرن سیزدهم به دست Scaliger افتاد.
دقیقا در نزدیکی همین شهر(Malcesine ) سه جزیره معروف دیگر دریاچه گاردا قرار دارند.جزیره Olivo جزیره Sogno و جزیره Trimelone . که این جزیره ارتشی است و افراد معمولی حق رفتن به این جزیره را ندارند.اگر چه ما موفق به دیدن هیچکدام از این جزیره ها نشدیم. بلاخره در کنار ساحلی توقف کردیم و روی اسکله کوچکی چای خوردیم. و برای خوردن شام به توافق نرسیدیم. این توقفهای کوتاه هم خالی از لطف نبود هم بچه ها هوایی می خوردند و چایی می خوردیم و هم دوباره کمی به دریاچه نزدیک می شدیم و هم اجابت مزاجی می کردیم. چون غروب شده بود ترافیک کمتر شده بود و پارکینگ هم به راجتی پیدا می کردیم.و اینبار واقعا بکوب رفتیم استانهای شرقی دریاچه را Brenzone .Torri Del Benaco. Garda.Bardolino.Lazise.Peshiera del garda هم یکی یکی بدون توقف رد کردیم.که در همین قسمت جنوبی دریاچه هم پارکهای معروف آن قرار دارند.از جمله اینها CanevaWorld وGardaland را می توان نام برد.اما دیگر شب شده بود و وقتی برای دیدن پارکها نمی ماند آنهم با این برنامه مسافرتی فشرده ما.
درست در جنوبی ترین ناحیه دریاچه گاردا تورفتکی است که شبه جزیره Sirmione در آنجاست. علیرغم خستگی زیاد از آنجا نتوانستیم صرفنظر کنیم و دوباره با هزار بد بختی در پارکینگ آنجا پارک کردیم و رفتیم برای دیدن قلعه زیبای Scaliger .که از قرن سیزدهم در آنجا واقع است.شاعر دوره رم باستان (Catullus ) هم آنجا ویلائی دارد.خانواده اصیل Scaliger فرمانروایان Verona بودند .شبه جزیره Sirmione در قرن سیزدهم مرکز مورد علاقه ای برای خانواده های ثروتمند Verona شده بود.در رم باستان این شهر یکی از استحکامات تدافعی قوی جنوب دریاچه بود.بعد از پیروزی Lombard در شمال ایتالیا این شهر مستعمره او بود و در سالهای آخر پادشاهی Lombard این شهر پایتخت قضائی وابسته به پادشاه بود.Ansa همسر پادشاه Desiderius یک کلیسا ویک صومعه در شهر درست کرد.در حدود 1000 سال Sirmione یک ایالت آزاد بود اما در قرن سیزدهم به دست Scaliger افتاد.
Nastino l della Scalaشاید بنیانگذار این قلعه در این شهر بود.Sirmione در سالهای 1404/1797 از متصرفات جمهوری Venice که در آن زمان متعلق به اتریش بود. اما در سال 1860 قسمتی از پادشاهی ایتالیا شد.
یکی از مکانهای دیدنی Sirmione عمارت Catullus است.Grotto of Catullus یک مثال برجسته از عمارتهای خصوصی رمی شمال ایتالیا است.این عمارت طرح مستطیل در ابعاد 167/105 متر دارد.


یکی دیگر از مکانهای دیدنی این شهر همین قلعه Scaliger است که نمونه بارزی از قلعه های دریچه دار سنگربندی شده قرون وسطی است که مورد استفاده ناوگان دریایی Scaliger بود.

یکی از مکانهای دیدنی Sirmione عمارت Catullus است.Grotto of Catullus یک مثال برجسته از عمارتهای خصوصی رمی شمال ایتالیا است.این عمارت طرح مستطیل در ابعاد 167/105 متر دارد.



یکی دیگر از مکانهای دیدنی این شهر همین قلعه Scaliger است که نمونه بارزی از قلعه های دریچه دار سنگربندی شده قرون وسطی است که مورد استفاده ناوگان دریایی Scaliger بود.




از مکانهای دیدنی دیگر Santa Maria Maggiore با یک صحن منفرد زینت شده با معماری قرن پانزدهم و یک مجسمه چوبی معاصر از Madonna Enthroned است
این کلیسا و صومعه در داخل همان قلعه Scaliger قرار دارند. اتفاقا ما برای نشستن و رفع خستگی به آنجا پناه بردیم و روی صندلیهای کلیسا مدتی نشستیم. و من از نگار و نگین تقاضا کردم که شعر آلمانی در مورد ستایش خدا را با هم برای دوستانمان بخوانند. ولی فقط نگین این کار را انجام داد.
درون قلعه همچنین چشمه های گوگرد دوره رم باستان را که اثر شفادهندگی به مریضانی که دچار عفونت گوش میانی هستند وجود دارد


در سال 1987 هم با توجه به ممتاز بودن این ناحیه دریاچه و شرایط آب و هوایی درمانگاه مجهزی (The Catullo spa Complex) در Sirmione ساخته شد. بزرگترین مجموعه آب درمانی روانشناسی ناشنوایی و بیماریهای عروقی است.نکته قابل توجه این درمانگاه رو به دریا بودن آن است که به بیماران فرصت درمان طبیعی با آب و طبیعت را می دهد.
و اما سفر روز جمعه ما در حالی که توان در بدن نداشتیم به اتمام رسید. مابقی تاریکی بود و شب و خستگی و گرسنگی. حدود ساعت 12 شب به Padenghe رسیدیم و در حالی که همه در خواب بودند گروهگ پر سرو صدای وارد شد. همان موقع شب در هوای گرم و آزاد بلاخره آشمان را نفهمیده خوردیم و با خستگی فراوان به خواب رفتیم. از بابت نگار و نگین هم خیالم راحت بود چون آنها داخل ماشین می خوابیدند و موقع رسیدن فقط روی تختشان می گذاشتیم.
۳/۱۲/۱۳۸۸
Italia
ساعت 5 صبح پنجشنبه 21 ماه می عازم سفر شدیم.قرارمان با یک خانواده ایرانی که در هایدلبرگ زندگی می کنند بود.محل قرار پارکینگی در کارسروحه بود.البته طبق معمول ما سر وقت آنجا بودیم و آنها نه. خلاصه به اتفاق هم به سمت گاردازی راه افتادیم.برای رفتن از آلمان به ایتالیا با ماشین باید از کشور سوئیس عبور می کردیم ودر مرز ماشینی 30 یورو می گرفتند و برچسبی به شیشه ماشین می چسباندند که به مدت یک سال اعتبار دارد و برای دفعه دیگر اگر گذرتان به سوئیس بیفتد لازم نیست این مبلغ را پرداخت کنید. و با این بر چسب اجازه عبور و مرور در کشور سوئیس را دارید. شهر بازل از جمله شهرهای مهمی است که در سر راهمان بود. صبحانه را به اتفاق همدیگر در یک پمپ بنزین روی ماشین آقای دکتر صرف کردیم..در یکی از اتوبانها به ترافیک سنگینی برخورد کردیم.که قبل از تونلی بود که قدیمی بود و فقط گنجایش یک ماشین را داشت و به همین سبب تمام حجم زیاد ماشینها وارد تونل تنگ گوتهارد می شد.ترافیک حدود صد وسی دقیقه طول کشید و داخل تونل که 17 کیلومتر بود و دمای هوا به 36 درجه رسیده بودغیر قابل تحمل بود.در صورتی که هوای بیرون 21 درجه بود. در ترافیک باید فقط صبر کرد و موزیک گوش کنی . بعد از عبور از کشور سوئیس به ایتالیا رسیدیم که آنجا هم در تمام اتوبانها باید عوارض پرداخت می کردیم.از میلان گذشتیم و بالاخره به هتلمان در گاردازی رسیدیم.غروب بود که رسیده بودیم ولی همون موقع مایو پوشیدیم و به آب زدیم. البته شنا کردن در دریای گاردازی کار هر کسی نیست .ساحل آن هم سنگی است و ماسه ای نیست.البته ساحل هتل ما که در جنوب گاردازی بود خیلی نسبت به هتلهای دیگر خصوصی بود.هتل ما در شهر بادنقه بود.اسم هتل ما ویلا گاروتی بود که شامل محل چادر زدن وکلبه وآپارتمان و هتل و ویلا بود. آپارتمانهای ما
تقریبا مشرف به دریا بود.و دوخوابه شبی 60 یورو کرایه می دادیم که قیمت مناسبی داشت.شب اول از خستگی زیاد خوب خوابیدیم. اگر چه حشره زیاد داشت ولی کاملا طبیعی بود به خاطر هوای گرم و شرجی آن منطقه همچنین تقریبا کم استفاده بودن سوئیتها این امر طبیعی به نظر می رسید.در ضمن استخر اختصاصی هم داشت که روز یکشنبه باز شد.شام ونهار خودمان درست می کردیم. مواد اولیه را می خریدیم و آنجا غذا درست می کردیم.اتاقهای خوب و تمیزی داشت .آشپزخانه تقریبا تکمیلی داشت.فقط در یخچال ما خراب بود که گفتیم برامون درست کردند.ظرف وظروف داشت ولی مال اتاق دوستمان تازه تعویض شده بود. به طور مثال قاشقها کاملا نو بود ولی ماهیتابه آشپزخانه ما واقعا غیر قابل استفاده بود.برای ما که با هم بودیم مشکلی بوجود نیامد ولی اگه تنها بودیم با آن ظروف نمی شد آشپزی کرد.باغ جلو اتاق ما هم دو سه تا وون واگن بودند. که ما برای آنها بیشتر مزاحمت داشتیم تا آنها برای ما. صبحانه مفصل را دسته جمعی در تراس می خوردیم و اینقدر پر سروصدا بودیم که خانواده هایی را که در چادر خوابیده بودند بیدار می کردیم. اگر چه آنها معمولا از ما سحر خیزتر بودند.روز اول که آنجا بودیم زیاد شلوغ نبود ولی روزهای بعد به تعداد مسافرین اضافه می شد. ولی بیشتر چادر می زدند و من باب چادر زدن هم پول پرداخت می کردند چون دستشوئی و حمام عمومی در اختیارشان گذاشته بودند. بهترین آپارتمانهای این مجموعه مسافرتی آپارتمانهای ما بود. در هر آپارتمان یک رخت آویز و دو صندلی تاشوبرای کنار دریا بود. حمام ودستشویی تمیزی داشت و آب گرم مداوم حمامش حرف نداشت.شبها سر میز شام که ساعت 12 شب به بعد صرف می شد برنامه روز بعدمان را می ریختیم. یک تخت دو نفره با یک تخت یک نفره در یک اتاق ودر اتاق دیگر یک کاناپه تاشو بود که تخت دو نفره هم می شد.ولی ملحفه و پتو واقعا ضروری بود من که اصلا دلم نمی آمد روی ملحفه های آنها بخوابم.کمد لباسهایش هم بوی وحشتناکی می داد که من ترجیح دادم درش بسته بماند و لباسهایمان را روی صندلیها می گذاشتیم. البته همانطور که گفتم دقیقا مثل ویلاهای شمال خودمان که فقط تابستانها استفاده می شود امری کاملا طبیعی بود. بالاخره خانه هایی را که در باغ هستند نمی شود بهتر از این نگهداری کرد.ولی ساحل دریاش به همه چیزش می ارزید.ما خوب بود که وسایل بادی بچه ها را با خودمان برده بودیم و گرنه هیچی تو آب نمی تونستند برن. روزهای بعد ابش خیلی مواج شده بود و فقط می شد نگاهش کرد ویا قایق کرایه کرد که ما ترجیح دادیم قایق سواریمان را بگذاریم برای ونیز.ماشینها را تا در آپارتمان می شد بیاری. و بسیار ساکت و آرام بود.روز اول دو تا غواص از آب دراومدند و ماهیهای بزرگی صید کرده بودند که ما از آنها قیمتش را پرسیدیم و یک ماهی نسبتا بزرگ را 40 یورو می گفت وما هم نخریدیم هم گرون بود وهم منقل نداشتیم که اونو کبابش کنیم.نگهبانی هتل دو تا خانم بودند سارا که جوان و مهربون بود و دیگری که اسمش را نمی دونستیم و به قول دوستمون دارا صداش می کردیم پیر و بداخلاق. و دو بار با ما درگیر شد و خیلی بد صحبت کرد. در صورتی که در آلمان جایی که تو پول می دهی به قدری احترام می گذارند که اگر فحش هم بدی سرشون را بالا نمی کنند. بعد از ظهر پنجشنبه تصمیم گرفتیم همون دوروبر هتل را بگردیم. تا چشم کار می کرد در امتداد دریا ویلاهای شخصی و هتل بود و کمتر ساختمانهای محلی به چشم می خورد.از قضا در مسیر رفت بچه ها سگ نگهبان یک هتل را عصبی کردند و کاری نداشت که امروز در سطر اول روزنامه ها باشیم. سگه پارس می کرد و تقلا می کرد از حصار کوتاه هتل به بیرون بپرد. ولی ما سریعا از آنجا دور شدیم اگر چه صدای پارسش تا هتل ما می آمد.وهیچکس هم نیامد ببیند قضیه از چه قرار است. فکر کنم اگر ما رو هم تکه پاره می کردهیچکس سروکلش پیدا نمی شد. به هر حال شب شد و ما به هتل برگشتیم. اگر چه قصد داشتیم از قلعه ای که در آن حوالی بود هم دیدن کنیم. ولی بدون ماشین راهش خیلی دور بود و به همین سبب ار دیدن آنجا صرفنظر کردیم.شب هم من از قبل سالاد الویه درست کرده بودم خوردیم.و تصمیم بر آن شد که فردای آن روز با ماشین دور گاردازی را بریم . روز اول به خوبی و خوشی سپری شد.
تقریبا مشرف به دریا بود.و دوخوابه شبی 60 یورو کرایه می دادیم که قیمت مناسبی داشت.شب اول از خستگی زیاد خوب خوابیدیم. اگر چه حشره زیاد داشت ولی کاملا طبیعی بود به خاطر هوای گرم و شرجی آن منطقه همچنین تقریبا کم استفاده بودن سوئیتها این امر طبیعی به نظر می رسید.در ضمن استخر اختصاصی هم داشت که روز یکشنبه باز شد.شام ونهار خودمان درست می کردیم. مواد اولیه را می خریدیم و آنجا غذا درست می کردیم.اتاقهای خوب و تمیزی داشت .آشپزخانه تقریبا تکمیلی داشت.فقط در یخچال ما خراب بود که گفتیم برامون درست کردند.ظرف وظروف داشت ولی مال اتاق دوستمان تازه تعویض شده بود. به طور مثال قاشقها کاملا نو بود ولی ماهیتابه آشپزخانه ما واقعا غیر قابل استفاده بود.برای ما که با هم بودیم مشکلی بوجود نیامد ولی اگه تنها بودیم با آن ظروف نمی شد آشپزی کرد.باغ جلو اتاق ما هم دو سه تا وون واگن بودند. که ما برای آنها بیشتر مزاحمت داشتیم تا آنها برای ما. صبحانه مفصل را دسته جمعی در تراس می خوردیم و اینقدر پر سروصدا بودیم که خانواده هایی را که در چادر خوابیده بودند بیدار می کردیم. اگر چه آنها معمولا از ما سحر خیزتر بودند.روز اول که آنجا بودیم زیاد شلوغ نبود ولی روزهای بعد به تعداد مسافرین اضافه می شد. ولی بیشتر چادر می زدند و من باب چادر زدن هم پول پرداخت می کردند چون دستشوئی و حمام عمومی در اختیارشان گذاشته بودند. بهترین آپارتمانهای این مجموعه مسافرتی آپارتمانهای ما بود. در هر آپارتمان یک رخت آویز و دو صندلی تاشوبرای کنار دریا بود. حمام ودستشویی تمیزی داشت و آب گرم مداوم حمامش حرف نداشت.شبها سر میز شام که ساعت 12 شب به بعد صرف می شد برنامه روز بعدمان را می ریختیم. یک تخت دو نفره با یک تخت یک نفره در یک اتاق ودر اتاق دیگر یک کاناپه تاشو بود که تخت دو نفره هم می شد.ولی ملحفه و پتو واقعا ضروری بود من که اصلا دلم نمی آمد روی ملحفه های آنها بخوابم.کمد لباسهایش هم بوی وحشتناکی می داد که من ترجیح دادم درش بسته بماند و لباسهایمان را روی صندلیها می گذاشتیم. البته همانطور که گفتم دقیقا مثل ویلاهای شمال خودمان که فقط تابستانها استفاده می شود امری کاملا طبیعی بود. بالاخره خانه هایی را که در باغ هستند نمی شود بهتر از این نگهداری کرد.ولی ساحل دریاش به همه چیزش می ارزید.ما خوب بود که وسایل بادی بچه ها را با خودمان برده بودیم و گرنه هیچی تو آب نمی تونستند برن. روزهای بعد ابش خیلی مواج شده بود و فقط می شد نگاهش کرد ویا قایق کرایه کرد که ما ترجیح دادیم قایق سواریمان را بگذاریم برای ونیز.ماشینها را تا در آپارتمان می شد بیاری. و بسیار ساکت و آرام بود.روز اول دو تا غواص از آب دراومدند و ماهیهای بزرگی صید کرده بودند که ما از آنها قیمتش را پرسیدیم و یک ماهی نسبتا بزرگ را 40 یورو می گفت وما هم نخریدیم هم گرون بود وهم منقل نداشتیم که اونو کبابش کنیم.نگهبانی هتل دو تا خانم بودند سارا که جوان و مهربون بود و دیگری که اسمش را نمی دونستیم و به قول دوستمون دارا صداش می کردیم پیر و بداخلاق. و دو بار با ما درگیر شد و خیلی بد صحبت کرد. در صورتی که در آلمان جایی که تو پول می دهی به قدری احترام می گذارند که اگر فحش هم بدی سرشون را بالا نمی کنند. بعد از ظهر پنجشنبه تصمیم گرفتیم همون دوروبر هتل را بگردیم. تا چشم کار می کرد در امتداد دریا ویلاهای شخصی و هتل بود و کمتر ساختمانهای محلی به چشم می خورد.از قضا در مسیر رفت بچه ها سگ نگهبان یک هتل را عصبی کردند و کاری نداشت که امروز در سطر اول روزنامه ها باشیم. سگه پارس می کرد و تقلا می کرد از حصار کوتاه هتل به بیرون بپرد. ولی ما سریعا از آنجا دور شدیم اگر چه صدای پارسش تا هتل ما می آمد.وهیچکس هم نیامد ببیند قضیه از چه قرار است. فکر کنم اگر ما رو هم تکه پاره می کردهیچکس سروکلش پیدا نمی شد. به هر حال شب شد و ما به هتل برگشتیم. اگر چه قصد داشتیم از قلعه ای که در آن حوالی بود هم دیدن کنیم. ولی بدون ماشین راهش خیلی دور بود و به همین سبب ار دیدن آنجا صرفنظر کردیم.شب هم من از قبل سالاد الویه درست کرده بودم خوردیم.و تصمیم بر آن شد که فردای آن روز با ماشین دور گاردازی را بریم . روز اول به خوبی و خوشی سپری شد.
۱۲/۲۹/۱۳۸۷
عید 1388
امسال چندمین عیدی است که ساعت تحویل پهلوی والدینمان نیستیم. وچه دردسرهایی که نکشیدیم.من تا امسال از عمری که خدا به من داده تا حالا خودم شیرینی عید را درست نکرده بودم.تا خونه مادرم بودم بخور و بخواب بود. وقتی هم عروس شدیم موقع بخور بخورها خودمون را خونه مامان می رساندیم.وهرگز به این فکر نکردیم که یک روز دستمون به مامانمان نمی رسه در حالیکه شیرینی عید هم می خواهیم.تااینکه امسال واقعا کارمون گیر کرد و دلمان حسابی شیرینی عید می خواست.از آنجائی که در شهر کوچک ما مغازه ایرانی پیدا نمیشه. و برای خرید شیرینی هم ارزش نداره به شهرهای بزرگتر بریم تصمیم گرفتیم خودمان برای یک بار هم که شده ادای مامان فداکارمان را دربیاریم.تصمیم همان وتو چاه افتادن همان. مشکلات شیرینی درست کردن بر دو دسته اند
اولا وسایل شیرینی سازی که از خود شیرینی پختن مهمترند.خلاصه هر روز کار من شده بود از این فروشگاه به این فروشگاه و جن شدن مواد اولیه.آرد برنج وآرد نخود وروغن جامد وگلاب کمیاب ترین بودند. بعد از اینکه همه فروشگاهای آلمانی را زیر ورو کردم رفتم سراغ مغازه های ترکی و آلبانی و سرانجام چیزهایی یافتم. بعد از گله و هجران برای یکی از دوستهای آلمانی ام که چرا وسایل شیزینی سازی ایرانی را اینجا به راحتی نمی شود پیدا کرد او به من فروشگاههای بیو یعنی فروشگاههائی که در محصولاتشان هرگز از مواد شیمیائی استفاده نمی کنند معرفی کرد. که اونجا هم توانستم بقیه مواد را البته نه اونجوری که دلم می خواست پیدا کنم.حالا بماند که چقدر مواد اشتباهی هم خردیده بودم.مثلا بجای آرد نخودچی آرد نخود معمولی که تو آبگوشت می ریزند را خریده بودم واینقدر طعم بدی داشت که من در تعجبم مورد استفاده اون چی هست؟ البته من هم یک کیلوی اون را درسته چپه کرد م سطل آشغال.حالا نوبت دستور پخت شیرینیها بود که آن هم بی اهمیت نبود.چندین دستور متفاوت از اینترنت پیدا کردیم و با سبک سنگین کردن دستورها و خاطره های بجا مانده از شیرینی پزی مادر اقدام به کار خطیر شیرینی پزی عید کردیم. و هر جا هم از خودمان نا امید می شدیم با شعار اینکه نگار و نگین نباید رسم ورسوم ایرانی را فراموش کنند به خودمان امید می دادیم وبه کارمان ادامه می دادیم.
دوما مرحله پخت وپز و فوت و فنهای آن که کوچکترین اطلاعی از آن نداشتیم. و همین طور هم شد راه چند ساله را یک روزه نمی شود رفت.شیرینی گردوئی سری اول فاتحه اش خوانده شد. آخه من همه مواد را بدون رعایت ترتیب با هم مخلوط کردم.در سری دوم هم سینی دوم درست از کار دراومد.شیرینی قندی هم ترک می خورد.شیرینی برنجی خام بود.شیرینی نخودی هم اصلا خورده نمی شد.
و تازه حساب کار دنیا دستمون اومد که این مادرهای ما چه تجربه ها ی گرانبهائی دارند. و اینکه کار هر بز نیست خرمن کوفتن. گاو نر می خواهد و مرد کهن.
حالا فردا عید است و ما هم با تکه پاره های شیرینی به استقبال آن می رویم. اگر چه شیرینیهایمان مثل مال مادر نشد ولی یاد گرفتیم ای کاش تجربه های والدینمان را خیلی زودتر از این حرفها با جان و دل یاد می گرفتیم. و یاد گرفتیم که خواستن توانستن است .و یاد گرفتیم در نا امیدی بسی امید است.ویاد گرفتیم برای یادگرفتن هیچوقت دیر نشده
اولا وسایل شیرینی سازی که از خود شیرینی پختن مهمترند.خلاصه هر روز کار من شده بود از این فروشگاه به این فروشگاه و جن شدن مواد اولیه.آرد برنج وآرد نخود وروغن جامد وگلاب کمیاب ترین بودند. بعد از اینکه همه فروشگاهای آلمانی را زیر ورو کردم رفتم سراغ مغازه های ترکی و آلبانی و سرانجام چیزهایی یافتم. بعد از گله و هجران برای یکی از دوستهای آلمانی ام که چرا وسایل شیزینی سازی ایرانی را اینجا به راحتی نمی شود پیدا کرد او به من فروشگاههای بیو یعنی فروشگاههائی که در محصولاتشان هرگز از مواد شیمیائی استفاده نمی کنند معرفی کرد. که اونجا هم توانستم بقیه مواد را البته نه اونجوری که دلم می خواست پیدا کنم.حالا بماند که چقدر مواد اشتباهی هم خردیده بودم.مثلا بجای آرد نخودچی آرد نخود معمولی که تو آبگوشت می ریزند را خریده بودم واینقدر طعم بدی داشت که من در تعجبم مورد استفاده اون چی هست؟ البته من هم یک کیلوی اون را درسته چپه کرد م سطل آشغال.حالا نوبت دستور پخت شیرینیها بود که آن هم بی اهمیت نبود.چندین دستور متفاوت از اینترنت پیدا کردیم و با سبک سنگین کردن دستورها و خاطره های بجا مانده از شیرینی پزی مادر اقدام به کار خطیر شیرینی پزی عید کردیم. و هر جا هم از خودمان نا امید می شدیم با شعار اینکه نگار و نگین نباید رسم ورسوم ایرانی را فراموش کنند به خودمان امید می دادیم وبه کارمان ادامه می دادیم.
دوما مرحله پخت وپز و فوت و فنهای آن که کوچکترین اطلاعی از آن نداشتیم. و همین طور هم شد راه چند ساله را یک روزه نمی شود رفت.شیرینی گردوئی سری اول فاتحه اش خوانده شد. آخه من همه مواد را بدون رعایت ترتیب با هم مخلوط کردم.در سری دوم هم سینی دوم درست از کار دراومد.شیرینی قندی هم ترک می خورد.شیرینی برنجی خام بود.شیرینی نخودی هم اصلا خورده نمی شد.
و تازه حساب کار دنیا دستمون اومد که این مادرهای ما چه تجربه ها ی گرانبهائی دارند. و اینکه کار هر بز نیست خرمن کوفتن. گاو نر می خواهد و مرد کهن.
حالا فردا عید است و ما هم با تکه پاره های شیرینی به استقبال آن می رویم. اگر چه شیرینیهایمان مثل مال مادر نشد ولی یاد گرفتیم ای کاش تجربه های والدینمان را خیلی زودتر از این حرفها با جان و دل یاد می گرفتیم. و یاد گرفتیم که خواستن توانستن است .و یاد گرفتیم در نا امیدی بسی امید است.ویاد گرفتیم برای یادگرفتن هیچوقت دیر نشده
۱۱/۲۴/۱۳۸۷
بنگلادش
یک مرد بنگلادشی که مدتها در انگلیس زندگی می کرد. و برای تجدید فراش رفت یک دختر ساده روستایی را از روستاهای محروم بنگلادش انتخاب کرد و با خود به انگلیس آورد و باهاش ازدواج کرد. مرده از اون مسلمانهای افراطی بود. زنش هم دختر ساده روستایی هفده ساله که سرش از هیچی در نمی آمد. مرده از نظر ظاهری چاق و پیر و بی ریخت بود. زنه هم باید همه کاراش رو انجام می داد و اصلا به همین خاطر ازدواج کرده بود. حتی ناخنهای شوهرش را هم می گرفت. خیاطی هم میکرد. بالاخره بچه دار شدند. یک پسر که زنده نموند و دو تا دختر که همیشه با بی فرهنگیهای باباشون مخالف بودند. و معتقد بودند مامانشون باید یک روز حقشو از باباشون بگیره. زنه به قدری مظلوم بود که در طی بیست و پنج سال زندگی با شوهر ش هیچگاه نه نگفت.شوهرش فقط در انگلیس زندگی می کرد و گرنه همون بلگلادشی بی فرهنگ و افراطی و وطن پرست بود که بود.در مدتی که زنه خیاطی می کرد همیشه سفارشات رو یک جوان بنگلادشی بزرگ شده انگلیس براش می آورد. متاسفانه به علت بی توجهی شوهر خودخواهش به مسایل سکسی زنه با داشتن دو دختر نوجوان به پسر جوان دل بست. و کار به جایی کشید که اگر یک روز نمی دیدش می رفت تو مسجدها یا خیابونها سراغش رو می گرفت.و بالاخره کار به جایی کشید که این دختر چشم و گوش بسته قصه ما به شوهرش خیانت کرد و شبی را در آغوش گرم جوان مسلمان دیگری که مبلغ مذهبی مساجد انگلیس بودگذراند. و هیچگاه هم آب از آب تکون نخورد . البته ناگفته نماند که دخترهایش هم بو برده بودند ولی چون بزرگ شده انگلیس بودند و از طرفی هم از پدرشان دل خوشی نداشتند از کنار قضیه خیلی راحت گذشتند.این قضیه ادامه داشت تا زمانی که مرده به علت وطن پرستی و خارجی بودن در انگلیس و تربیت درست دخترهای جوان اروپایی اش تصمیم به بازگشت به بنگلادش گرفت. و این موضوع در خانواده قیامت به پا کرد. دخترها بارها و بارها فرار کردند. با پدرشان زد و خورد کردند.مادرشان را ضامن گرفتند. حاضر به فرزند خواندگی خانواده های انگلیسی شدند. ولی فایده نداشت که نداشت.تصمیمی بود که توسط پدر گر فته شده بود. و هیچکس هم اجازه نه گفتن نداشت چون رییس خونه بابای خونه بود.در این میان پسر جوان پیشنهاد ازدواج به زنه داد و گفت از شوهرت طلاق بگیر. هم می تونی اینجا بمونی هم به من می رسی.به نظر می آمد که مادر مهربان مظلوم به خاطر دخترهایش که به هیچ وجه من الوجوح حاضر نبودند انگلیس را ترک کنند تن به این کار بده. اما شب اخر که همه چمدانها را برای سفر فردا می بستند برای اولین بار زنه تقاضایی کرد و اون هم ماندن بود. مرده در حالی که داشت منفجر می شد و هیچگاه از زنش چنین تقاضایی را توقع نداشت . همه خانواده اش را در آغوش گرفت کاری که هیچگاه نکرده بود و با گریه گفت من یک دختر روستایی به انگلیس آوردم و حالا اثری از آن دختر به جا نمانده. من به بنگلادش بر می گردم و شما می توانید با مادرتان اینجا بمانید. مادرتان رااذیت نکنید و خدانگهدار.
زنه به خاطر بزرگترین فداکاری شوهر ی که هیچگاه دوستش نداد به پسر جوان هم جواب رد داد و در انگلیس ماند و با خیاطی دخترهایش را بزرگ کرد.
و این فیلمی بود که من از شبکه آلمانی دیدم و کلی گریه کردم که سرنوشت ما هم همین خواهد شد. اینقدر این فیلم برایم جالب بود که حاضر شدم خلاصه اش رو با حوصله درو بلاگ بگذارم.به احتمال زیاد کارگردان فیلم سر خودش اومده بود که این قدر قشنگ و موشکافانه اسلام و خارجی بودن و مسلمانهای غیر واقعی و تفاوت فرهنگی ومشکلات خانواده های مهاجر و... را به تصویر کشیده بود
زنه به خاطر بزرگترین فداکاری شوهر ی که هیچگاه دوستش نداد به پسر جوان هم جواب رد داد و در انگلیس ماند و با خیاطی دخترهایش را بزرگ کرد.
و این فیلمی بود که من از شبکه آلمانی دیدم و کلی گریه کردم که سرنوشت ما هم همین خواهد شد. اینقدر این فیلم برایم جالب بود که حاضر شدم خلاصه اش رو با حوصله درو بلاگ بگذارم.به احتمال زیاد کارگردان فیلم سر خودش اومده بود که این قدر قشنگ و موشکافانه اسلام و خارجی بودن و مسلمانهای غیر واقعی و تفاوت فرهنگی ومشکلات خانواده های مهاجر و... را به تصویر کشیده بود
۱۰/۱۷/۱۳۸۷
تفاوت مرد ایرانی با مرد آلمانی
مرد آلمانی به همسرش میگه جان مرد ایرانی به خواهرش
مرد آلمانی مانند یک مرد باهمسرش درد دل میکنه مرد ایرانی پشت نقاشی بچه اش حرفهای یک جانبه اش رو می زنه
مرد آلمانی خانوادهاش یعنی همه چیزش مرد ایرانی خانواده اش یعنی مسئولیتی که خواهرش تو گردنش انداخته
مرد آلمانی مواظب زنشه خراب نشه مرد ایرانی باید مواظبش باشی خراب نشه
مرد آلمانی به وظایف خودش فکر می کنه مرد ایرانی به وظایف همسرش
مرد آلمانی همسرش یعنی همه چیزش مرد ایرانی همسرش یعنی کلفتش
مرد آلمانی داخل مغزش جایی را برای سر به سر گذاشتن خانواده اش اشغال نمی کند مرد ایرانی مهمترین قسمت مغزش را برای انتقام از همسرش لازم دارد
مرد آلمانی خود را درگیر زندگی نمی کنه بلکه با اون کنار میاد مرد ایرانی برای لحضه لحضه زندگی اش می جنگه واصلا از اون لذت نمی بره
مردآلمانی می کننش مرد ایرانی می کنه
مرد آلمانی زن بد می گیره ولی اونو خوب نگه می داره مردایرانی زن خوب می گیره ولی اونو بد نگه می داره
مرد آلمانی اول عاشق میشه بعد ازدواج می کنه مرد ایرانی اول ازدواج می کنه بعد هم عاشق نمی شه
مرد آلمانی باتعریف کردن از شیطنتهای بجه اش مجلس گرم می کنه مرد ایرانی با مسخره کردن همسرش در جمع مجلس گرم می کنه
مرد آلمانی اولین چیزی که برای زندگی اش می خره تخت خوابه مرد ایرانی میز غذاخوری
مرد آلمانی تا می تونه برای زندگی اش کار می کنه مرد ایرانی تا می تونه از همسرش کار میکشه
مرد آلمانی تا جائی که جا داره می خنده مرد ایرانی تا جائی که جا داره اخم می کنه
مرد آلمانی بیرون که می ره کالسکه بچه اش را اتوماتیک وار هل می ده مرد ایرانی دستاشو تو جیبش می کنه و اگر به دعوا بکشه کالسکه بچه اش را هل میده
مردآلمانی از اینکه خانوادهاش را با ماشین این ور اونور می بره کیف می کنه مرد ایرانی لطف میکنه که به زنش اجازه میده جلو ماشین بشینه
مرد آلمانی ازدواج را بهترین پدیده زندگی اش می بینه مرد ایرانی بزرگترین اشتباهش را ازدواج می دونه
مرد آلمانی تلاش می کنه زندگی اش تمام نشه مرد ایرانی در تلاشه که هر چه زودتر پرونده زندگی رو ببنده
مرد آلمانی نمی دونه گذشت چیه ولی انجامش میده مرد ایرانی می دونه گذشت چیه ولی انجامش نمی ده
مرد آلمانی وقتی می خوابه که همه می خوابند مرد ایرانی وقتی می خوابه که همه بیدارند
مردآلمانی وقتی مریض می شه هیچکس متوجه نمی شه مرد ایرانی وقتی مریض می شه حتی ساکنان شهرهای اطراف هم متوجه می شوند
مرد آلمانی تشنه محبته مرد ایرانی نمی دونه محبت یعنی چه
مرد آلمانی کامپیوتری وظایفش روبه نحو احسن انجام می ده مرد ایرانی بعد از تذکر و دعوا و جنگ و خونریزی با بدترین حالت ممکن انجام می ده
مرد آلمانی خانوادهاش رو به آرزوهایشان نزدیک می کنه مرد ایرانی آرزوهاتو آرزو نمی دونه
مرد آلمانی مانند یک مرد باهمسرش درد دل میکنه مرد ایرانی پشت نقاشی بچه اش حرفهای یک جانبه اش رو می زنه
مرد آلمانی خانوادهاش یعنی همه چیزش مرد ایرانی خانواده اش یعنی مسئولیتی که خواهرش تو گردنش انداخته
مرد آلمانی مواظب زنشه خراب نشه مرد ایرانی باید مواظبش باشی خراب نشه
مرد آلمانی به وظایف خودش فکر می کنه مرد ایرانی به وظایف همسرش
مرد آلمانی همسرش یعنی همه چیزش مرد ایرانی همسرش یعنی کلفتش
مرد آلمانی داخل مغزش جایی را برای سر به سر گذاشتن خانواده اش اشغال نمی کند مرد ایرانی مهمترین قسمت مغزش را برای انتقام از همسرش لازم دارد
مرد آلمانی خود را درگیر زندگی نمی کنه بلکه با اون کنار میاد مرد ایرانی برای لحضه لحضه زندگی اش می جنگه واصلا از اون لذت نمی بره
مردآلمانی می کننش مرد ایرانی می کنه
مرد آلمانی زن بد می گیره ولی اونو خوب نگه می داره مردایرانی زن خوب می گیره ولی اونو بد نگه می داره
مرد آلمانی اول عاشق میشه بعد ازدواج می کنه مرد ایرانی اول ازدواج می کنه بعد هم عاشق نمی شه
مرد آلمانی باتعریف کردن از شیطنتهای بجه اش مجلس گرم می کنه مرد ایرانی با مسخره کردن همسرش در جمع مجلس گرم می کنه
مرد آلمانی اولین چیزی که برای زندگی اش می خره تخت خوابه مرد ایرانی میز غذاخوری
مرد آلمانی تا می تونه برای زندگی اش کار می کنه مرد ایرانی تا می تونه از همسرش کار میکشه
مرد آلمانی تا جائی که جا داره می خنده مرد ایرانی تا جائی که جا داره اخم می کنه
مرد آلمانی بیرون که می ره کالسکه بچه اش را اتوماتیک وار هل می ده مرد ایرانی دستاشو تو جیبش می کنه و اگر به دعوا بکشه کالسکه بچه اش را هل میده
مردآلمانی از اینکه خانوادهاش را با ماشین این ور اونور می بره کیف می کنه مرد ایرانی لطف میکنه که به زنش اجازه میده جلو ماشین بشینه
مرد آلمانی ازدواج را بهترین پدیده زندگی اش می بینه مرد ایرانی بزرگترین اشتباهش را ازدواج می دونه
مرد آلمانی تلاش می کنه زندگی اش تمام نشه مرد ایرانی در تلاشه که هر چه زودتر پرونده زندگی رو ببنده
مرد آلمانی نمی دونه گذشت چیه ولی انجامش میده مرد ایرانی می دونه گذشت چیه ولی انجامش نمی ده
مرد آلمانی وقتی می خوابه که همه می خوابند مرد ایرانی وقتی می خوابه که همه بیدارند
مردآلمانی وقتی مریض می شه هیچکس متوجه نمی شه مرد ایرانی وقتی مریض می شه حتی ساکنان شهرهای اطراف هم متوجه می شوند
مرد آلمانی تشنه محبته مرد ایرانی نمی دونه محبت یعنی چه
مرد آلمانی کامپیوتری وظایفش روبه نحو احسن انجام می ده مرد ایرانی بعد از تذکر و دعوا و جنگ و خونریزی با بدترین حالت ممکن انجام می ده
مرد آلمانی خانوادهاش رو به آرزوهایشان نزدیک می کنه مرد ایرانی آرزوهاتو آرزو نمی دونه
۸/۲۷/۱۳۸۷
ماشین
امروز دوشنبه بعد از 5 سال زندگی در آلمان ماشین خریدیم. اگرچه ماشین خریدن در آلمان مکافات است ولی باوجود این من و بچه ها خیلی خوشحال شدیم.
۸/۱۴/۱۳۸۷
اروپا
زیاد هم نگران نباشید که در اروپا زندگی نمی کنید. در قلب اروپا باشی و اینترنت نداشته باشی. در قلب اروپا باشی و ماشین نداشته باشی. در قلب اروپا باشی و فقط چهار دیواریت را دیده باشی. در قلب اروپا باشی وکتک بخوری. در قلب اروپا باشی و از کمترین امکانات بر خوردار باشی. در قلب اروپا باشی و بی فرهنگ مانده باشی. در قلب اروپا باشی و حقوق بچه های خودت را پایمال کنی. در قلب اروپا باشی و وحشی باقیمانده باشی. در قلب اروپا باشی و بشریت را از آنها نیاموزی. در قلب اروپا باشی و آبروی ایرانی بودنت را هم زیر سئوال ببری. در قلب اروپا باشی و نونت را در خونت بزنی و بخوری. در قلب اروپا باشی و سرت را از خجالت بلند نکنی. در قلب اروپا باشی و زبان تیز و تندت را به زبان سرشار از ادب آنها آراسته نکنی. در قلب اروپا باشی و زندانت را به همراه خود به دریای آزادی آورده باشی. در قلب اروپا باشی و خودخواهیهای بی معنایت را جا نگذاشته باشی. در قلب اروپا باشی و اسلام اشتباهی را غلط گیری نکرده با خود بیاوری. در قلب اروپا باشی و با چوب خدا به جنگ همه بروی. در قلب اروپا باشی و از امکانات اروپا به نفع مسائل شخصی خود استفاده کنی. در قلب اروپا باشی و فقط کلمه های پلیس 110 و انجمن حمایت از بچه های بی سرپرست و یا باسرپرست بی سرپرست وبیرون انداختن کسی در اوج غریبی وخروج واقامت و ...استفاده کنی . در قلب اروپا باشی و حتی قیافه آدمهای متمدن را هم نداشته باشی. در قلب اروپا باشی و جرات اثبات عقایدت را نداشته باشی. در قلب اروپا باشی و خونت ایرانی باشد
هیچ فایده ای ندارد. خون ایرانی جماعت کثیف است
هیچ فایده ای ندارد. خون ایرانی جماعت کثیف است
۸/۰۲/۱۳۸۷
نامه
امشب پدر و مادرم به ام زنگ زده بودند ازم تشکر کنند.واقعا پدر و مادرها چقدر بی توقع هستند.من حرفهای دلتنگی ام رابه کاغذ سپرده بودم و برایشان فرستاده بودم. فقط چند کلمه سپاسگذاری بود و بس. ولی همین چند تا اینقدر خوشحالشان کرده بود که گریه شان دراومده بود. و واقعیت هم همین است اگر فرزندان می دانستند احترام به والدین از آنچه که فکرشو می کنند خیلی راحتترحتما این کار را می کردند
۸/۰۱/۱۳۸۷
Kerwe
دیروز به من ایمیل زدند که کارت ورودی کروه را بردم. و باید راس ساعت دو اونجا باشم. کروه همان پارکهای بازی ماست مثل پارک ارم. با این تفاوت که وسایل اینها قابل جمع شدن است و قابل حمل و نقل. وسالی دو بار به شهر ما می آیند. اینجا به خاطر شرایط آب و هوایی دلیلی هم ندارد که ثابت باشند. چون در نهایت مردم فقط در ماهای گرم سال اونجا می روند و در غیر این صورت همش ضرره. وسایل بازی هر دفعه کمی با دفعه قبل متفاوت است.و در کل به درد نوجوانها از همه بیشتر می خورد.اگر چه برای بچه ها هم وسایل زیاد دارد. متاسفانه آدم باید با جیب پر بره و خالی برگرده. چون بلیط هاش خیلی گرونه. در ضمن بعضی وسایل را هم اجبارا ما باید با بچه ها سوار بشیم که مواظبشان باشیم.
از قضا من در روزنامه محلی متوجه شدم که باز هم برای تبلیغات به قید قرعه به 5 نفر بلیطهای مجانی می دهند. من هم شرکت کردم و خوشبختانه برنده شدم. جریان از این قرار بود که برنده ها در حالی که تمام مدت کارت مربوطه را به گردن داشته در سراسر کروه به اتفاق گروه با رئیس گروه راه می رفتیم و فقط وسایل خاصی را اجازه سوار شدن داشتیم.
تنها خارجی گروه هم من و بچه هام بودیم. اگر چه بچه های برنده شدگان این کارتها را افتخاری دریافت می کردند. اما همانطور که گفتم به بچه ها زیاد خوش نمی گذشت. چون فقط یکی دوجاش به درد آنها می خورد. ولی من که کیف کردم. مثل همیشه مفت باشه کوفت باشه.
سه چهار تا از بازیها مرگم را جلوی چشمام دیدم. واقعا وحشتناک بود. خیلی ها سوار نمی شدند ولی من گفتم الان که مجانی بذار جراتم را امتحان کنم. البته ارزشش را داشت. چون مدتها بود دوست داشتم سوار این وسایل بشم اونوقت با خودم می گفتم هم پول بدم هم بترسم این که نمی شه. در آخر برنامه هم شام به امون دادند. در طول مسیر هم نوشیدنی و پشمک.
شانس دیگری که آوردم یکی از آشناهامون روبرت سر بزنگاه رسید. وگرنه من نمی تونستم بچه ها را به امان خدا ول کنم و سوار همه وسایل بازی پیشنهادی بشم. ولی روبرت مواظب بچه ها بود و منم خودم را خفه کردم. هر کدوم را که پیشنهاد دادند سوار شدند. ولی امروز همه بدنم درد می کنه هم خیلی استرس داشت هم در عرض چند ساعت بود.
این هم جریان برنده شدن من
از قضا من در روزنامه محلی متوجه شدم که باز هم برای تبلیغات به قید قرعه به 5 نفر بلیطهای مجانی می دهند. من هم شرکت کردم و خوشبختانه برنده شدم. جریان از این قرار بود که برنده ها در حالی که تمام مدت کارت مربوطه را به گردن داشته در سراسر کروه به اتفاق گروه با رئیس گروه راه می رفتیم و فقط وسایل خاصی را اجازه سوار شدن داشتیم.
تنها خارجی گروه هم من و بچه هام بودیم. اگر چه بچه های برنده شدگان این کارتها را افتخاری دریافت می کردند. اما همانطور که گفتم به بچه ها زیاد خوش نمی گذشت. چون فقط یکی دوجاش به درد آنها می خورد. ولی من که کیف کردم. مثل همیشه مفت باشه کوفت باشه.
سه چهار تا از بازیها مرگم را جلوی چشمام دیدم. واقعا وحشتناک بود. خیلی ها سوار نمی شدند ولی من گفتم الان که مجانی بذار جراتم را امتحان کنم. البته ارزشش را داشت. چون مدتها بود دوست داشتم سوار این وسایل بشم اونوقت با خودم می گفتم هم پول بدم هم بترسم این که نمی شه. در آخر برنامه هم شام به امون دادند. در طول مسیر هم نوشیدنی و پشمک.
شانس دیگری که آوردم یکی از آشناهامون روبرت سر بزنگاه رسید. وگرنه من نمی تونستم بچه ها را به امان خدا ول کنم و سوار همه وسایل بازی پیشنهادی بشم. ولی روبرت مواظب بچه ها بود و منم خودم را خفه کردم. هر کدوم را که پیشنهاد دادند سوار شدند. ولی امروز همه بدنم درد می کنه هم خیلی استرس داشت هم در عرض چند ساعت بود.
این هم جریان برنده شدن من
۷/۲۶/۱۳۸۷
مردان ایرانی
من نمی دانم این مردهای ایرانی کی می خواهند آدم بشوند.؟ این اسلام با این قوانینش واقعا لوسشان کرده.اینقدر که حتی اگر در خارج از کشور هم زندگی می کنند همونی هستند که بودند.می گم اونهایی که داشتند قوانین اسلام رو می نوشتند نمی شد برای خندش هم که شده دو سه تا قانون هم را برای مردان بنویسند. به تمام مردهای دنیا توصیه می کنم اگر می خواهند از زندگی اشان لذت ببرند ایران تشریف ببرند.و اگر قرار بود زنهای مسلمان فقط به خاطر مردان مسلمان خلق بشوند. که لازم به این همه زحمت نبود. یک دستگاه ساده مشابه با دو سوراخ هم کفایت می کرد. البته با کنترل. آخه می ترسم باز زحمت آقایان مسلمان می شد. من فکر کنم درست نشنیدم این اشرف مخلوقات جریانش چی بوده. به همه آدمها اطلاق می شه یا فقط به آقایان نامبرده. پرسرصدا و در عین حال تهی و خالی. استثنا هم ندارد. همشون عین همند. اگر به توصیه من باشه. می گم همین تعداد مردی که داریم بسمونه.از تمامی مادران ایرانی عاجزانه خواستارم پسر نزان. شاید تا چند نسل دیگر یا تعدادشون رو کم کنیم یا شرشون رو کم کنیم وخلاص.راحت و بدون گناه و جرم و خطا. راه خوبیه؟ من نمی دانم چرا راه به این قشنگی را کسی قبل از من به عقلش نکشیده. بس که من با هوشم. خانمها هم نگران ازدواج نباشند. بالاخره یک سازمانی تو جهان پیدا می شه که چاره ای به حالشون بکنه. مثلا یک نسل یا تیره متفاوت و یا هزار راه حل دیگه که اونش به من مربوط نمی شه.مگر همین ماها رو زنده به گور نمی کردند خوب کسی صداش درآمد نه؟ حالا این که مدلش بهتره .خانومهای ایرانی کمی دربارش فکر کنید. زیادهم بیراه نیست.
۷/۲۲/۱۳۸۷
مرگ
می خواستم بگم به هیچ وهیچ کس اطمینان نکنید. از موقعی که مادر علی فوت کرده خیلی چیزها یاد گرفتم. و از همه مهمتر اینکه هیچ کس غیر از خود آدم به دردش نمی خورد.و اینکه خودت رو زمین بزنی آسمون بزنی آن زمانی که برای رفتنت تعیین شده باید بری.ما هم مثل دیگران میمیریم و آرزوهایمان و خاطراتمان به خاک سپرده می شوند.ولی در این چند روزی که تنها بودم به این نتیجه رسیدم که خوشبختانه برای مرگ من کسی خودش را اذیت نمی کند.و به قدرت خدا پی بردم که هیچکس بجز پدر و مادر آدم به درد آدم نمی خورد.و صد افسوس که من این نعمتهای خدادادی رو رها کردم و خودم راسرگردان این زرق وبرق ها کردم. الان که تنهایی واقعا به ام فشار میاره می فهمم که کی بیشتر به فکرمونه.واقعا تست جالبی بود باز هم پدر و مادر عزیزم. کاش میشد مومییایی شدن در زنده بودن هم امکان پذیر بود.متاسفانه من همسر دارم ولی هم صحبت ندارم. و از این که نقشم رو در زندگی خودم کمرنگ می بینم خیلی دلخورم.از اینکه نقشی در تصمیمات زندگی که بهایش جدایی از پدر و مادر عزیزم بوده ندارم خیلی ناراحتم. از اینکه کسی ازم نمی پرسه هستی؟میای؟نمیای؟چکار کنیم؟کجا بریم؟...احساس بردگی می کنم. اگر چه تنهایی خیلی به ام فشار میاره ولی کاش میشد از این هم تنهاتر بودم. چیزهایی که آدم در تنهایی یاد میگیرد هرگز و هیچ کجا یاد نمی گیری. اگر این دو دختر گل رو نمی داشتم باز هم به تنهایی برمی گشتم. بی اختیاری هم بد دردی است. کاش میشد یکی هم پیدا می شد با من مشورت کند. آخه اگر هیچی نیستیم مادر دو تا بچه که هستیم.از اینکه همیشه برای کسی توضیح دادم و هیچ کس برام توضیح نداد خسته شدم.من نمیدانم چه خطایی مرتکب شدم که باید سر از حساب و کتابهای زندگی ام نداشته باشم.و تا کی باید ورودی و خروجی از من مخفی باشد.بس که تصمیمات آینده زندگی ام رو از این وآن شنیدم خالم بهم می خورد.زندگی می کنم ولی نمی دانم با کی و برای چه و باچی؟و آخر این راه دراز همانی است که امروز بر سر مادر شوهرم آمد. و این است زندگی.آدم تنها فقط یک غصه داره آنهم تنهایی. ولی من چی ؟هزار و صدتا .حالا کسی قدرتو بدونه خوبه. اما دریغ از این حرفها. دریغ از یک کلمه ستایش آمیز. افسوس که خیلی دیر است خیلی دیر
۵/۱۴/۱۳۸۷
مهدی
ای خدا من که جلوت آبرویی ندارم. ولی به خاطر مادرم که در دین خودت ارزش آسمانی دارد یک راهی را به این مشکل باز کن. من ترسم از اینه زمانی به نتیجه برسه که یک نفر جانش رو این وسط بذاره. من نمی دونم متهم این وسط کیه .ولی مطمئنم باید راه حلی وجود داشته باشد ملی چرا هیچکس نمی تونه اونه پیدا کنه. خدایا اگه به قولت عمل کنی باید جای مادرم رو رو سر همه جا بدی. باید بهشت دیگری براش درست کنی . حتی اگه ظلمهایی که به مادرم شده لغت کم میاری چه برسه به خود اون که ظرفیت بی حسابی داره. ولی واقعا چقدر ما آدمها ناتوانیم یک انسان زنده رو نمی توانیم نجات بدیم چه برسه به کارای دیگر. چرا باید به حدی برسه که آرزوی مرگش مباح باشه. مشکل کجا بود که نفهمیدیم از کجا خوردیم و داریم می خوریم. ای خدا به ات التماس می کنم تا آخر عمر مادرم به اش فرصتی بده که یک دقیقه بدون غصه وآرام بشینه.من هیچ وقت نتونستم به پدر و مادرم کمک کنم. و حالا هم که به من احتیاج پیدا کردند خودم رو اینجا مخفی کردم.
و حالا ترس بزرگم به خاطر بچه های خودمه که عبرت بگیرم و تلاش کنم این مشکلات دوباره تکرار نشود.ولی چه جوری نمی دونم.اگه من هم به این سرنوشت گرفتار بشم چه خاکی تو سرم بریزم.
لعنت به این دنیای کثبف که به ثانیه ای به خاک سیاهت می کشونه و تا بخای خودتو جمع کنی تموم شده و رفته و باید بری اون دنیا هم جواب بدی.واقعا همه دارن زندگی شان را می کنند و یک جوان دارد قربانی میشه. و موجش همه رو خواهد گرفت. این سرهایی که می ره رو چوبه دار همین آدمهای بی پناهیی هستند که پناهشان رو خارج از خونه جستجو می کنند.
واقعا داره دیر میشه و یا خیلی دیر شده یکی این جوان رو نجات بده.و اینجوری است که سرنوشت آدم خیلی راحت قلم می خوره وبه جایی می ره که نباید بره.
و حالا ترس بزرگم به خاطر بچه های خودمه که عبرت بگیرم و تلاش کنم این مشکلات دوباره تکرار نشود.ولی چه جوری نمی دونم.اگه من هم به این سرنوشت گرفتار بشم چه خاکی تو سرم بریزم.
لعنت به این دنیای کثبف که به ثانیه ای به خاک سیاهت می کشونه و تا بخای خودتو جمع کنی تموم شده و رفته و باید بری اون دنیا هم جواب بدی.واقعا همه دارن زندگی شان را می کنند و یک جوان دارد قربانی میشه. و موجش همه رو خواهد گرفت. این سرهایی که می ره رو چوبه دار همین آدمهای بی پناهیی هستند که پناهشان رو خارج از خونه جستجو می کنند.
واقعا داره دیر میشه و یا خیلی دیر شده یکی این جوان رو نجات بده.و اینجوری است که سرنوشت آدم خیلی راحت قلم می خوره وبه جایی می ره که نباید بره.
۳/۲۵/۱۳۸۷
زندگی را دوست دارم با تمام بد بیاریش
عاشقی رادوست دارم با تمام بی قراریش
من می خوام اشکام بفهمن وقتی از چشمام می ریزند
تنهائی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه
تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنهاست خیلی خسته است
جای بارون بهاری روی چترهای شکسته است
اما من می گم یک عاشق همه دنیا رو داره
همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره
نون عشق و می خورم منت نانوا ندارم
دل سوخته عاشقم با کسی دعوا ندارم
توی دنیایی که گرگ و برگی تو ذاتشه
من می خوام خودم باشم با هیچکی کاری ندارم
زنده بودن نمی خوام قاموس منه
فقط و فقط دو رنگی تنها کابوس منه
گر چه خاکم زیر پا اما غرورم آسمون
عشقی رنگ عشقمه ترانه ققنوس منه
کاش می شددارو باشیم نه زخم کاری نه نمک
قطره آبی باشیم قلب خشک وپر ترک
واسه عشق و عاشقی تو سختیاش کم نذاریم
واسه خودمون آدمی باشیم نه آدمک
خیلیا می گن که عاشقی رو دیدار بدونیم
اما من می گم که عشق و طرح دیوار ندونیم
من می خوام که مثل موج نباشم اما بمونم
کاش میشد بازم تو عین سختی عاشق بمونیم
عاشقی رادوست دارم با تمام بی قراریش
من می خوام اشکام بفهمن وقتی از چشمام می ریزند
تنهائی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه
تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنهاست خیلی خسته است
جای بارون بهاری روی چترهای شکسته است
اما من می گم یک عاشق همه دنیا رو داره
همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره
نون عشق و می خورم منت نانوا ندارم
دل سوخته عاشقم با کسی دعوا ندارم
توی دنیایی که گرگ و برگی تو ذاتشه
من می خوام خودم باشم با هیچکی کاری ندارم
زنده بودن نمی خوام قاموس منه
فقط و فقط دو رنگی تنها کابوس منه
گر چه خاکم زیر پا اما غرورم آسمون
عشقی رنگ عشقمه ترانه ققنوس منه
کاش می شددارو باشیم نه زخم کاری نه نمک
قطره آبی باشیم قلب خشک وپر ترک
واسه عشق و عاشقی تو سختیاش کم نذاریم
واسه خودمون آدمی باشیم نه آدمک
خیلیا می گن که عاشقی رو دیدار بدونیم
اما من می گم که عشق و طرح دیوار ندونیم
من می خوام که مثل موج نباشم اما بمونم
کاش میشد بازم تو عین سختی عاشق بمونیم
۳/۲۰/۱۳۸۷
۱/۳۱/۱۳۸۷
سفر به سبزوار
هفتم ماه می رفتیم ایران.یک ماه هم اونجا موندیم. هر چی هم اینورا ندیده بودیم یا فراموش کرده بودیم اونجا دیدیم و تجربه کردیم. البته این سفرمان نسبت به سفرهای قبلی پر هیجان تر و پردردسرتر بود. به قول یکی از دوستان آدم هم وقتی ایران میره خوشحاله هم وقتی از ایران خارج می شه. از کادو بردن و بکش بکش چمدانها تا چشمان نگران مادرم که غصه پر قصه روزگار است. از آدمهائی که از بی غصه گی مردم را سر کار می گذارند تا آدمهای رنج کشیده ای که دیگر هیچی خوشحالشان نمی کند. نه خود من و نه کادوهای آلمانی من. من اصولا آدم احساساتی نیستم و نخواهم بود ولی از ناراحتی مادرم در رنجم. به زندگی او که نگاه می کنم همیشه به دنبال بچه هایش دویده ولی با نامردی تمام بچه ها هم از او فرار می کرده اند. و ای کاش قضیه فرار معمولی بود. که این طور نبود هر کدام از فرزندان گوشه ای از قلب مادرم را مجروح کرده و سپس گریختند.آرزوهای برباد رفته وعمر تمام شدنی. آیا فرصتی باقی خواهند ماند که دست مادر را بوسید وچشمان نگرانش را شبی به خواب دعوت کرد. پس جواب آنهمه فداکاریهایش چه می شود. پس زحمتهای بی دریغش در ایام خوب و یا بد به کجا می رود. پس شیر سینه اش دستهای پینه بسته اش بیداری شبانه اش نگرانی مادرانه اش زحمتهای بی توقع اش به کجا می رود. آیا انتظار خیرخواهی برای پاره تنت جرم است.آیا یک شب آرام به خواب رفتن جرم است. آیا از همه چیز خود گذشتن و فقط به سرمایه های زندگی ات فکر کردن جرم است. به کدام گناه فرزندانش با او می ستیزند. به کدام محکمه جرم مادر را باید برد. به کدام قانون طبیعت جگر گوشه آدم بلای جانش می شود. واگر چشم به زندگی دیگر مادران داشت که نداشت همین قدر هم عمر نمی کرد. اصلا ایا بدنش توانایی این همه درد را دارد.لعنت به این روزگار که رنج کشیده ونکشیده را در خود جای می دهد. پس مکافات خانه ها کجا رفته اند. پس کجاست آن همه ارج . منزلتی که به مادر میدادند. آن بهشتی که می گفتند زیر پای مادران است ارزش این همه بی منزلتی را دارد. آنکس که به مادرش تو بگوید چه می شود .نکند زمانه عوض شده درجه مادرها هم افول پیدا کرده. و درد در سکوت است. اگر گفتی رسوا می شوی. باید ببینی و صدایت در نیاید. باید توهین به مادرت را ببینی و لب تر نکنی. ای وای بر ما که به کجا می رویم. و حالاکار به جائی رسیده است که به جای بوسه بر دست مادر زبانم لال سیلی بر صورت بزنند. انگار اثری هم از خشم خدا نیست. انگار فقط دلهای مادرها مانده که تبدیل به سنگ نشده اند. و دیگران همدیگر را می خورندو آخر از همه مادرشان را.
و این بود ایران و سرزمین پاک و اسلامی وطن. و من لعنت می فرستم به وطنی که جایی برای مادر من ندارد. و من هم یکی از فرزندان فراری مادرم بودم که برای ندیدن شکنجه های مادرم به اینجا گریختم. و درود می فرستم بر تحمل بیکران مادرم که از آهن مقاوم تر است. و بوسه می زنم بر صورت پاکش که به صورت غضبناک فرزندانش لبخند می زند. و هرگز صدای گریه های نجابت گونه اش را که ناخودآگاه سرازیر میشدفراموش نخواهم کرد. و قطره های اشکش که هر غروب به هنگام اذان سجاده اش را خیس می کرد.خدایا دلش را به هر راهی که واقفی شاد کن و او را اندکی از غصه رهائی ده.
و صد افسوس بر لحضه هائی که مادرم رادر اوج شعف میدیدم که این بار هرگز تکرار نشدو اینبار مادرم کمتر می خندید. مادرم پیر شده بود. نه پیر زمانه که پیر بچه های نااهل.
و این بود ایران و سرزمین پاک و اسلامی وطن. و من لعنت می فرستم به وطنی که جایی برای مادر من ندارد. و من هم یکی از فرزندان فراری مادرم بودم که برای ندیدن شکنجه های مادرم به اینجا گریختم. و درود می فرستم بر تحمل بیکران مادرم که از آهن مقاوم تر است. و بوسه می زنم بر صورت پاکش که به صورت غضبناک فرزندانش لبخند می زند. و هرگز صدای گریه های نجابت گونه اش را که ناخودآگاه سرازیر میشدفراموش نخواهم کرد. و قطره های اشکش که هر غروب به هنگام اذان سجاده اش را خیس می کرد.خدایا دلش را به هر راهی که واقفی شاد کن و او را اندکی از غصه رهائی ده.
و صد افسوس بر لحضه هائی که مادرم رادر اوج شعف میدیدم که این بار هرگز تکرار نشدو اینبار مادرم کمتر می خندید. مادرم پیر شده بود. نه پیر زمانه که پیر بچه های نااهل.
۱۰/۰۵/۱۳۸۶
کای
دیشب خونه یک آلمانی دعوت بودیم. طرف هم بابای دوست نگارین است و هم همکار علی است. آدمهای خوبیند. اگر چه خیلی راحت هستند ولی آدم تو خونشون راحت نیست. بهتر بگم به آدم خوش نمی گذره. ولی اگر اینجا موندگار باشیم باید به همه چیز عادت کنیم به خصوص ما که بچه داریم. ما هم باید یک شب دوستهای آلمانی مان را دعوت کنیم .ولی هنوز موفق نشدیم. غذاهایشان هم خدا زیادش کنه. کلی چیزی می آورند ولی هیچی اش خوشمزه نیست. برای خودشان اصل کاری نوشیدنی است. اینقدر الکل و واین و زکت و کوفت و زهره مار دارندکه میشه با اسمهای آنها کتاب بنویسی. اینقدر هم می خورند که تماشائی است. واقعا من موندم اینهمه نوشیدنی را کچاشون جا می دهند. مثل ما ایرانی ها نیستند که غذا ساعت معینی آورده و خورده شود بلکه از اول شب تا انتهای مهمانی همه خوردنیها روی میز باقی می ماند. میزبان هم اصراری ندارد که تمام وقت در اختیار مهمان باشد بلکه به کارهای دیگر خود هم می رسد. بچه ها هم جایگاه خاصی داشته و به خاطر هیچ عملی به خاطر حضور مهمان مواخضه نمی شوند. مهمانها هم هر ساعتی که دوست دارند می آیند و می روند. وکسی به خاطر دیگری انتظار نمی کشد. برای ورود وخروج مهمانها هم کسی مجاب به تعارف و تکلف نیست. فقط با تکان دادن سر خداحافظی می کنند. هر مهمانی هم از دیگری خوشش نیامد اصلا باهاش وارد صحبت نشده و خلاص. برای صاحبخانه هم قیمت کادوی برده شده یا نبرده شده هیج اهمیتی نداره. بنابراین با خیال راحت مهمانی می روند و لذت می برند. در ضمن هر دیدی بازدیدی ندارد. این هم دعوت شام ما در آلمان بود
۹/۱۹/۱۳۸۶
بیهوده
بعضی اوقات غصه ام می گیره که سی وسه سال از عمرم گذشت و هیچ غلطی نکردم . از خودم بیزار می شم. اینهمه هنر تودنیا ریخته و هیچیش قسمت ما نشد. نه فرهنگی نه هنری نه علمی. آخه پس فردا جواب بچه هامو چی بدم. بیکار و بیعار. حیف از این لحضاتی که مثل برق از جلو چشمای آدم می گذرند و من غافل. هر موقع هم خواستیم غلطی بکنیم پولش رو نداشتیم. ولی اینها همه بهانه است. این آدمها اگه بخواهند میکنند. ولی مشکل همون خواستنه. اگه تکلیفمان روشن بشه شروع می کنم هر چی هم دیر شده باشه. مهم اینه که آدم حرکت کنه.
رفتن
باز من رفتم سراغ موضوع داغ همیشگی. که این روزها داغتره ،چون واقعا باید تصمیم جدی بگیریم. البته من با قاطعیت تصمیمم را گرفتم . ولی اونی که باید تصمیم نهائی را بگیره هنوز گیره. بدبختی عوض اینکه با ایران که تماس دارم خوشحال بشم ،گریه هم درمی آید. اینقدر همه غصه دار و شاکی اند که آدم بارش که خالی نمی شه هیچ ،یک چیزی هم می آید روش. من که چشمم آب نمی خوره اگه ایران برم بتوانم دوام بیارم. من به هیچکس کار ندارم . به نظر من مورد هر کسی با دیگری فرق دارد و کسی که این تفاوت رو به خوبی می تونه پیدا کنه خود آدمه. مثلا همین دیشبی که شنیدم شوهر دوست ایرانی ام اومده آلمان و زنش را به راحتی رها کرده. و حالا اینجا با یک زن آلمانی داره زندگی میکنه و کار و روزگارشم از ایران خیلی بهتره . اون زن رها شده هم در ایران به جهنم چی سرش بیاد. واقعا بی انصافیه. ولی طرف اینجا بی خیال و کیفش رو می کنه. خوب حالا کی این وسط ضرر میکنه. اونی که ایران موند اگه حرف شوهرش رو گوش می داد و می آمد آلمان حالا زندگی براش اینجوری نبود. هیچکس هم نگفت آقا تو بد کردی یا نه. اونی که باید بسوزد، سوخت و صداش هم در نیامد.با توجه به همه نکات منفی که اینجا داره من باید اینجا بمونم. بچه های من چهار ساله اینجایند و باید یک دفعه نگار رو ببرم ایرانمدرسه اونم با مقنعه . چرا باید این فرصت زندگی در آلمان رو ازشان بگیرم فقط به خاطر تنهائی خودم در آلمان. من سعی می کنم تنهائی اینجا رو از به تن بخرم ولی در عوض دخترهای گلم در آزادی زندگی کنند. آدم اگه بخواهد درست زندگی کنه اینجا میشه درستتر زندگی کنه.
۷/۲۸/۱۳۸۶
دوچرخه سواری
امروز21 اکتبر 2007 اولین روزی بود که خانوادگی دوچرخه سواری رفتیم. به من که خیلی خوش گذشت. از اینکه نگار خودش به تنهائی پا به پای ما دوچرخه سواری می کرد لذت می بردم .دوم خودم که بر خلاف ایران میتوانستم همراه شوهرم دوچرخه سواری کنم و از هیچ چیزی واهمه نداشته باشم. به خصوص آلمان که اینقدر به حقوق دیگران احترام می گذارند آدم شرمنده می شود. فقط به خاطر نگار مجبور بودیم از پیاده روها برویم. نگین هم روی صندلی مخصوص بچه ها روی دوچرخه باباش بود .هوا خیلی سرد بود ولی ما حسابی مجهز رفته بودیم. همیشه از دیدن خانواده هائی که گروهی دوچرخه سواری می کردند خوشم می آمد. و خلاصه امروز بعد از چهار سال زندگی کردن در آلمان به این خواسته ام رسیدم.
و افسوس که زنهای ایرانی از دوچرخه سواری که یک وسیله نقلیه و یک ورزش بیشتر نیست محرومند. واقعا باعث تاسف است که چه نکته غیر اسلامی منطقی در دوچرخه سواری می توان یافت. حالا خودتان قضاوت کنید شما جای من باشید به ایران برمی گردید.
و افسوس که زنهای ایرانی از دوچرخه سواری که یک وسیله نقلیه و یک ورزش بیشتر نیست محرومند. واقعا باعث تاسف است که چه نکته غیر اسلامی منطقی در دوچرخه سواری می توان یافت. حالا خودتان قضاوت کنید شما جای من باشید به ایران برمی گردید.
۷/۱۳/۱۳۸۶
پاداش


حالا می گن این آلمانیها مثل ایرانیها بچه هایشان رو دوست ندارند. در یکی از روزنامه های محلی استان راین اند فالز این اطلاعیه را دیدم. یک نفر برای کسی که از کتک خوردن بچه اش اطلاعی بدهد پاداش دوهزار یورویی قرار داده است .طرف بچه اش در یک پیتزا فروشی دور از چشم والیدنش کتک خورده و حالا این پاداش که تقریبا معادل قیمت ماشین اپل است برای اطلاعرسانی قرار داده شده است
۶/۲۴/۱۳۸۶
تولد من
امروز هم تولد و هم سالگرد ازدواجمان بود. خوشبختانه خیلی خوب برگذار شد. البته من هیچ وقت تولدم به فراموشی سپرده نشده بود .اما این دفعه از دفعه های قبل قشنگتر و به یاد ماندنی تر بود. فقط تنها بدی آن طرز فکر نگین بود که بد جوری هوس تولد کرده بود. از تولد نگار به این ور همش در انتظار تولد با شکوهی همانند نگار برای خودش بود .و وقتی می دید هنوز نوبت تولد اون نشده عصبی می شد.چه کنیم دنیای بچه گی است. طفلک بچه ام سر کیک بریدن خواب بود .ولی به هر حال باباش از قلم ننداختش و مراسم تولد را در کنار نگین در حال خواب گرفتیم. بله منم 33 سالم شد و واقعا سالی به عمرم به چشم بر هم زدنی اضافه شد.از اینکه پیر شدم ناراحت و از اینکه یازدهمین سالگرد ازدواجمان بود خوشحال. امیدوارم همه آدمهای دنیا تولد مبارک و میمونی داشته باشند.
۵/۰۲/۱۳۸۶
خدا
به نظر من نه تنها خدا یکی نیست بلکه به تعداد آدمها خدا وجود دارد. آخه هر کسی خدا رو یک جور می بیند و از خدا یک توقعی دارد. بعضیها از خدا زیاد استفاده می کنند و بعضیها کمتر. بعضیها زیاد سر به سرش می گذارند و بعضیها کمتر. بعضیها عاقبت به خیریشان را از خدا می خواهند و بعضیها بند کفششان را.
به هر حال خدا حساب کسی را به پای دیگری نمی نویسد و جواب گناه دیگری را از کس دیگر نمی پرسد. و این همان جائی است که می خواهم بگویم ، اگر کسی خونش کاه گلی بود و باباش زندانی باز هم خدا کسی رو به خواستگاری دخترش می فرستد. پس سرنوشت هیچ کس به پای دیگری پایمال نمی شود ، البته اگر خدای شما همان خدای من باشد. طلب کنید خواهد داد ولو اینکه در روستای دور افتاده و محروم دوست ما باشید.
خبر عروسی همیشه مسرت آمیز و اسرارآمیز است. امیدوارم همه خوشبخت شوند.
به هر حال خدا حساب کسی را به پای دیگری نمی نویسد و جواب گناه دیگری را از کس دیگر نمی پرسد. و این همان جائی است که می خواهم بگویم ، اگر کسی خونش کاه گلی بود و باباش زندانی باز هم خدا کسی رو به خواستگاری دخترش می فرستد. پس سرنوشت هیچ کس به پای دیگری پایمال نمی شود ، البته اگر خدای شما همان خدای من باشد. طلب کنید خواهد داد ولو اینکه در روستای دور افتاده و محروم دوست ما باشید.
خبر عروسی همیشه مسرت آمیز و اسرارآمیز است. امیدوارم همه خوشبخت شوند.
۴/۰۴/۱۳۸۶
مهستی
من تا چهار سال پیش مهستی رو نمی شناختم. فقط می دونستم یکی از اونهائی که قراره ما رو جهنمی کنه.تو خونه بابا به ما یاد داده بودند غنا جیزه. تا خونه بابا بودیم همه چیزها برای بهشت رفتنمان مهیا بود. ولی از موقعی که ما رو شوهر داد و دستش از ما کوتاه شد دیگه ما جهنمی شدیم و اولین قدم رو با سی دی کردن ترانه های ها ئیده برداشتم. دیدم نه صداش زیادم جهنمی نیست. کم کم پیشرفت کردم و از مهستی هم خوشم اومد ولی دیگه خیلی دیر شده بود. حالا با گوش دادن به ترانه هایش به خصوص ترانه طاقت خدا بیامرزی میفرستم براش
و اما اسف بار تر از همه که این خواننده زیبارو بر اثر سرطان از بین رفت. آنهم ارثی. این بدان معناست که این مرحوم بعد از مرگ خواهرش منتظر مرگ خودش بوده. و این دقیقا همون احساسی است که من درگیرش هستم. من بابا بزرگ و سه خاله عزیزم رو بر اثر سرطان از دست داده ام. وهمشون هم حول حوش 60 سالگی . و این یعنی فاجعه . البته اونچه که منو دلواپس می کنه دخترهای گلم هستند. خدا کنه تا زمان فاجعه عشقها اینقدر کم رنگ شوند که کسی غصه از دست دادن مادرش رو نخوره
روحش شاد
و اما اسف بار تر از همه که این خواننده زیبارو بر اثر سرطان از بین رفت. آنهم ارثی. این بدان معناست که این مرحوم بعد از مرگ خواهرش منتظر مرگ خودش بوده. و این دقیقا همون احساسی است که من درگیرش هستم. من بابا بزرگ و سه خاله عزیزم رو بر اثر سرطان از دست داده ام. وهمشون هم حول حوش 60 سالگی . و این یعنی فاجعه . البته اونچه که منو دلواپس می کنه دخترهای گلم هستند. خدا کنه تا زمان فاجعه عشقها اینقدر کم رنگ شوند که کسی غصه از دست دادن مادرش رو نخوره
روحش شاد
۳/۲۳/۱۳۸۶
گریه
نمی دونم چم شده؟ خیلی دلم گرفته. مدتها بود هوس گریه نکرده بودم ولی امشب چرا. دلیلش رو هم تقریبا پیدا کردم ولی خوب اینکه دلیل نیست دست بیل است. نمی دونم کی می خوام دست ار سر اینجوری فکر کردن بردارم. یکی نیست به من بگه مردم هم مشکل دارند تو هم مشکل. ولی وقتی آدم می خواهد اذیت بشه می شه دیگه. دلیل نمی خواهد. ولی منو بگو که هنوز جرات ندارم بجز دلم جای دیگر درد دل کنم. این که خیلی بده آدم آرزوهاش به گور ببره. آرزوهایی که شاید بایک جمله قشنگ حل بشن. نمی دونم من به دخترهای گلم چقدر نزدیک هستم. آیا می تونم یا اجازه دارم باهاشون حرفهای قشنگ بزنم و یا لااقل اونجوری که دلشون می خواد قشنگ بگم. فعلا که من خیلی سنگینم امیدوارم هیچ گاه مثل من نشید.
این پوچ گرائی اروپاییها کم کم داره دامنگیر منم میشه وخدا می دونه چی به سرم بیاد
این پوچ گرائی اروپاییها کم کم داره دامنگیر منم میشه وخدا می دونه چی به سرم بیاد
۳/۱۵/۱۳۸۶
شام آخر
فیلم قشنگیه.اگر چه شش سال پیش ساخته شده ولی به درد حالا هم می خوره . این بدان معناست که اوضاع جامعه ما از شش سال پیش درست که نشده ، بدتر هم شده . همش هم سر این زنهای بیچاره است. اصلا اگه بجای اینکه اسرائیل از کره زمین محو بشه ،زنها از ایران محو بشوند چطوره؟
اینجوری هم خیال دولت راحت می شه ، هم خیال آقائی که یکی رو می خواد حذف کنه . حالا کی باشه فرقی نمی کنه. بالاخره طرف اگه قدش به سیاستمدارها نمی رسه ، منم منمش که باید برسه.
قوانین اشتباه ، هرج و مرج ، تقلب ، دزدی ،رشوه ، بی حرمتی ، عقب ماندگی ، فحشا ، گرانی ، فقر را ولش کن حذفیات رو بچسب. آقا تو این کره خاکی یکی پیدا نشد دلش به حال ایران بسوزه و بیاد براش مادری کنه؟ همیشه ایران پدر داشته خوب آسمون که به زمین نمیاد ، یک مدتی هم مادر داشته باشه.آخه مادرها ترجیحا پا رو دم مار نمی گذارند. میرن بچه داری شان رو می کنند و اینه که به درد کمبود محبتهای ایران می خوره .
دیگه چاره ای نیست حالا که خیلی اصرار می کنید دوره بعدی کاندید می شوم.
اینجوری هم خیال دولت راحت می شه ، هم خیال آقائی که یکی رو می خواد حذف کنه . حالا کی باشه فرقی نمی کنه. بالاخره طرف اگه قدش به سیاستمدارها نمی رسه ، منم منمش که باید برسه.
قوانین اشتباه ، هرج و مرج ، تقلب ، دزدی ،رشوه ، بی حرمتی ، عقب ماندگی ، فحشا ، گرانی ، فقر را ولش کن حذفیات رو بچسب. آقا تو این کره خاکی یکی پیدا نشد دلش به حال ایران بسوزه و بیاد براش مادری کنه؟ همیشه ایران پدر داشته خوب آسمون که به زمین نمیاد ، یک مدتی هم مادر داشته باشه.آخه مادرها ترجیحا پا رو دم مار نمی گذارند. میرن بچه داری شان رو می کنند و اینه که به درد کمبود محبتهای ایران می خوره .
دیگه چاره ای نیست حالا که خیلی اصرار می کنید دوره بعدی کاندید می شوم.
۳/۱۴/۱۳۸۶
حجاب
از دوم یونی یعنی چهاردهم خرداد تصمیم گرفتم حجابم را بردارم. البته حجاب من که حجاب حساب نمی شد. فقط از حجاب زحمتش برام مونده بود. نه روسری درست و حسابی و نه هیچ. فقط میتونم بگم آبروی با حجابها رو می بردم . و به دلایل متعدد اقدام به این کار کردم . زیادم ساده نبود . ولی برام ساده شد. البته احساس گناهش همیشه باهام هست. ولی خوب هر جا بی حجابها رو بردند منم می برند. منظورم اون دنیا است. حجاب مسا له ای است که آدم خودش درگیرشه. وگرنه برای بیننده به جرات میتونم بگم هیچ فرقی نمی کنه. اون اشعه ای که از موهایمان صاعد میشه و مردهای در به در را تحریک می کنه ُ اینجا یا وجود نداره یا صاعد نمیشه و یا درجه تحریک مردها در اینجا متفاوت است. به هر حال اینجوری را هم امتحان کردیم و هیچی نشد . حالا می خواهم بسنجم ببینم دید مردم به من الان و به من قبلی چه فرقی می کنه؟
آیا واقعا علامت سوالهای ترودیستی و دزدی و عقب ماندگی و هزار چیز دیگر برداشته میشود؟ و آنگاه به محجبین خواهم گفت حجابشان رو داشته باشن یا ولش کنند. آخه من میدونم خیلی از افراد محجبه در کشورهای غربی مدام با خودشان درگیر لزوم آن هستند.
آیا واقعا علامت سوالهای ترودیستی و دزدی و عقب ماندگی و هزار چیز دیگر برداشته میشود؟ و آنگاه به محجبین خواهم گفت حجابشان رو داشته باشن یا ولش کنند. آخه من میدونم خیلی از افراد محجبه در کشورهای غربی مدام با خودشان درگیر لزوم آن هستند.
۳/۰۸/۱۳۸۶
شام عروسی
فیلمش بد نیست. از این فیلمهای دری وریه. منظور که اگه تا حالا ندیدینش از این به بعد هم نبینینش. البته در قالب کمدی بودن خیلی حرفها رو می زنه ولی علیرغم آن چنگی به دل نمی زنه .
ناگفته نماند دانلود کردنش خیلی خسته ام کرد. ممکن است منباب این مساله فیلم به ام حال نداد.
ناگفته نماند دانلود کردنش خیلی خسته ام کرد. ممکن است منباب این مساله فیلم به ام حال نداد.
۳/۰۷/۱۳۸۶
LCD پلاسما یا
اگر جدیدا تجربه گشتن در بازار دیجیتال جهت خرید یک تلویزیون جدید را داشته باشید(البته از نوع مایه داری آن را میگویم وگرنه مارا که با این حرفا کاری نیست!) حتما با این دو اصطلاح برخورد کرده اید : LCD و پلاسما . دو محصولی که در ظاهر بسیار به یکدیگر شبیه هستند هر دو دارای یک صفحه تخت با ابعاد نسبتا بزرگ می باشند ولی این ظاهر ماجراست خب اگر به این موضوع برخورده اید و گفته های بازاری فروشنده نیز قانع تان نکرده است به ادامه مطلب توجه کنید.
شباهت LCD و پلاسما پس از عبور از ظاهر مشابه شان در همین جا پایان می پذیرد چرا که این دو از دو نوع تکنولوژی متفاوت برای نمایش تصویر استفاده می کنند که البته این دو تکنولوژی نیز هر کدام مزایا و معایب مخصوص به خود را دارند.
1- LCD :و یا Liquied Crystal Display (بعبارت ساده تر صفحه نمایش با تکنولوژی کریستال مایع) به این صورت عمل میکند که ذرات ریز کریستال مایع در میان دو صفحه شیشه ای تخت بصورت اصطلاحا ساندویچ شده قرار میگیرند که با تغییر اندازه جریان الکتریکی وارده به کریستالها تصویر نهائی شکل می گیرد.
2- پلاسما : تکنولوژی شکل گیری تصویر در این نوع نمایشگرها نسبت دوری با اتفاقی که در لامپ های فلوروسنت رخ می دهد، دارد. بدین نحو که صفحه نمایش از چندین سلول تشکیل شده است که در هر سلول دو صفحه مجزا شیشه ای وجود دارد که این دو صفحه توسط یک شکاف از یکدیگر جدا شده اند ،در درون این شکاف ترکیب گاز نئون - زنون (Neon-Xenon) قرار میگیرد که در حین ساخت دستگاه این گاز به فرم مایع (Plasma) در می آید ، و هنگامی که تلویزیون مورد استفاده قرار میگیرد این گاز باردار شده و تولید فسفر قرمز ، آبی و بالاخره سبز را می نماید که این نیز در نهایت موجب شکل گیری تصویر میگردد. که به هر واحد این فسفرهای رنگی در اینجا پیکسل گفته میشود.
خب اینها اتفاقاتی هستند که در پس زمینه اتفاق می افتند ولی برای مقایسه بین این دو، مهم کیفیت تصویر نهائی به نمایش درآمده است و نه آنچه پشت تصویر رخ میدهد که باز هم در این زمینه هر تکنولوژی مزایا و معایب خود را دارد که به آن می بپردازیم:
الف) مزایای پلاسما ها بر LCD ها: شاید بزرگترین عامل برتری پلاسما ها علاوه بر فاکتور قیمت توانائی آنها در به نمایش درآوردن کامل رنگ مشکی است چیزیکه بزرگترین عامل ضعف LCD ها می باشد تا جائیکه تقریبا هیچ LCD پیشرفته ای نیز قادر به نمایش کامل رنگ مشکی نیست و در هر حال مقداری نور از پس زمینه به بیرون تراوش میکند. دومین عامل برتری پلاسما ها زاویه دید نسبتا بالای آنها نسبت به رقیبان LCD خود است که در اینجا با فاصله گرفتن از یک پنل LCD کیفیت تصویر به نمایش در آمده کم کم رو به افول میرود در حالیکه این موضوع در مورد پلاسما ها تقریبا ثابت است که این مورد نیز مشابه بقیه موارد این قسمت با پیشرفت سریع LCD ها رو به بهبودی است. سومین مورد تفوق پلاسما ها در توانائی نمایش با کیفیت رنگ هاست جائیکه بازهم همان تراوش نور از پس زمینه LCD ها بر کیفیت رنگ های به نمایش درآمده تاثیر دارد . ممکن است این نکته را نیز شنیده باشید که LCD ها در توانائی دنبال کردن تصاویر سریع (مثلا در یک فیلم حادثه ای با فریم های سریع ) کند عمل میکند و سایه تصویر قبلی بروی تصویر فعلی تاثیر گذار است که این نکته مربوط به پنل های نسبتا قدیمی LCD میباشد که با کاهش زمان پاسخگوئی LCD ها این نکته نیز مرتفع شده است.
و اما می رسیم به بزرگترین عامل برتری پلاسما ها بر پسرعمو های LCD شان و آن هم مطمئنا چیزی نیست مگر قیمت ! پلاسما ها مخصوصا در سایزهای بالا قیمت بسیار پائین تری را نسبت به LCD ها ارائه میکنند مثلا یک پلاسمای 42 اینچی در حدود 30 درصد بزرگتر از یک LCD با اندازه 37 اینچ است در حالیکه هردو قیمتی تقریبا مساوی دارند (چیزی نزدیک 2 میلیون تومان) . البته مطمئن باشید که در سال های آینده این نسبت به علت سرمایه گذاری وسیع در صنعت LCD به نفع LCD تغییر جهت خواهد داد ولی در آن موقع هم باز این نسبت در مورد ابعاد بالاتر (مثلا پلاسمای "52 در مقابل LCD "42) برقرار خواهد بود.
ب) مزایای LCD ها بر پلاسماها : اگر از LCD ها ناامید شده اید باید بگویم که این پایان ماجرا نیست . LCD ها قادر به نمایش پیکسل های بیشتری نسبت به پلاسماهای هم سایز خود می باشند ، علاوه بر آن مصرف برق LCD ها نسبت به رقیبان پلاسمای خود در حدود 30 درصد کمتر میباشد و از اینها گذشته وزن آنها نیز بسیار کمتر از پلاسماهاست که این موضوع حمل ونقل و نصب دیواری آنها را آسانتر می کند. طول عمر LCD ها نیز بالاتر از رقیبان پلاسمای خود است (که این نسبت در مورد پنل های قدیمی پلاسما بیشتر مشهود بود که عمری در حدود 20000 ساعت داشتند یعنی چیزی در حدود تماشای روزی 8 ساعت برای تقریبا 7 سال جائیکه LCD ها طول عمر 60000 ساعت را دارا می باشند) که با تولید پلاسماهای پیشرفته این نسبت بطرز مشهودی بهبود یافته است و به رقمی نزدیک به همان 60000 ساعت نزدیک شده است.(لازم به یادآوری است که طول عمر یک پنل زمانی ست که روشنائی صفحه به نصف مقدار اولیه نزول میکند). نکته نهائی در مورد ضعف های پلاسما در قبال LCD پدیده ایست به نام جا افتاده گی تصویر(Burn-in) که در طی آن اگر تصویری بمدت طولانی بروی صفحه ثابت بماند سایه این تصویر تا مدتها بروی صفحه نمایش باقی می ماند که به لطف پیشرفت فناوری و ویژگی های پلاسماهای جدید مثل استفاده از Screen Saver این موضوع به حداقل رسیده است. یک نکته مهم دیگر نیز در اینجا باقی میماند و آن هم پشتیبانی دستگاه از فرمت HD است که تصاویر با کیفیت را ارائه میکند . برای اینکه از این مورد مطمئن شوید حتما دستگاه شما (پلاسما یا LCD) میبایست حداقل از رزولوشن 720در 1280 پشتیبانی کند که این البته شرط لازم است و نه کافی. خب پس از اینکه با این دو نوع تکنولوژی آشنا شدیم حالا نوبت به انتخاب میرسد در این رده اگر دلتان به حال جیب مبارک سوخته باشد و در عین حال خواهان یک تکنولوژی برتر هستید مطمئنا پلاسما انتخاب بهتری ست .ولی اگر قیمت در درجه اهمیت پائینی برای شما قرار دارد و کیفیت بالای تصویر ، حمل آسان ، مصرف پائین انرژی و از همه مهمتر خلاص شدن از تکنولوژی دردسر ساز "لامپ تصویر" برایتان مهم است بدون شک به LCD فکر کنید.
شباهت LCD و پلاسما پس از عبور از ظاهر مشابه شان در همین جا پایان می پذیرد چرا که این دو از دو نوع تکنولوژی متفاوت برای نمایش تصویر استفاده می کنند که البته این دو تکنولوژی نیز هر کدام مزایا و معایب مخصوص به خود را دارند.
1- LCD :و یا Liquied Crystal Display (بعبارت ساده تر صفحه نمایش با تکنولوژی کریستال مایع) به این صورت عمل میکند که ذرات ریز کریستال مایع در میان دو صفحه شیشه ای تخت بصورت اصطلاحا ساندویچ شده قرار میگیرند که با تغییر اندازه جریان الکتریکی وارده به کریستالها تصویر نهائی شکل می گیرد.
2- پلاسما : تکنولوژی شکل گیری تصویر در این نوع نمایشگرها نسبت دوری با اتفاقی که در لامپ های فلوروسنت رخ می دهد، دارد. بدین نحو که صفحه نمایش از چندین سلول تشکیل شده است که در هر سلول دو صفحه مجزا شیشه ای وجود دارد که این دو صفحه توسط یک شکاف از یکدیگر جدا شده اند ،در درون این شکاف ترکیب گاز نئون - زنون (Neon-Xenon) قرار میگیرد که در حین ساخت دستگاه این گاز به فرم مایع (Plasma) در می آید ، و هنگامی که تلویزیون مورد استفاده قرار میگیرد این گاز باردار شده و تولید فسفر قرمز ، آبی و بالاخره سبز را می نماید که این نیز در نهایت موجب شکل گیری تصویر میگردد. که به هر واحد این فسفرهای رنگی در اینجا پیکسل گفته میشود.
خب اینها اتفاقاتی هستند که در پس زمینه اتفاق می افتند ولی برای مقایسه بین این دو، مهم کیفیت تصویر نهائی به نمایش درآمده است و نه آنچه پشت تصویر رخ میدهد که باز هم در این زمینه هر تکنولوژی مزایا و معایب خود را دارد که به آن می بپردازیم:
الف) مزایای پلاسما ها بر LCD ها: شاید بزرگترین عامل برتری پلاسما ها علاوه بر فاکتور قیمت توانائی آنها در به نمایش درآوردن کامل رنگ مشکی است چیزیکه بزرگترین عامل ضعف LCD ها می باشد تا جائیکه تقریبا هیچ LCD پیشرفته ای نیز قادر به نمایش کامل رنگ مشکی نیست و در هر حال مقداری نور از پس زمینه به بیرون تراوش میکند. دومین عامل برتری پلاسما ها زاویه دید نسبتا بالای آنها نسبت به رقیبان LCD خود است که در اینجا با فاصله گرفتن از یک پنل LCD کیفیت تصویر به نمایش در آمده کم کم رو به افول میرود در حالیکه این موضوع در مورد پلاسما ها تقریبا ثابت است که این مورد نیز مشابه بقیه موارد این قسمت با پیشرفت سریع LCD ها رو به بهبودی است. سومین مورد تفوق پلاسما ها در توانائی نمایش با کیفیت رنگ هاست جائیکه بازهم همان تراوش نور از پس زمینه LCD ها بر کیفیت رنگ های به نمایش درآمده تاثیر دارد . ممکن است این نکته را نیز شنیده باشید که LCD ها در توانائی دنبال کردن تصاویر سریع (مثلا در یک فیلم حادثه ای با فریم های سریع ) کند عمل میکند و سایه تصویر قبلی بروی تصویر فعلی تاثیر گذار است که این نکته مربوط به پنل های نسبتا قدیمی LCD میباشد که با کاهش زمان پاسخگوئی LCD ها این نکته نیز مرتفع شده است.
و اما می رسیم به بزرگترین عامل برتری پلاسما ها بر پسرعمو های LCD شان و آن هم مطمئنا چیزی نیست مگر قیمت ! پلاسما ها مخصوصا در سایزهای بالا قیمت بسیار پائین تری را نسبت به LCD ها ارائه میکنند مثلا یک پلاسمای 42 اینچی در حدود 30 درصد بزرگتر از یک LCD با اندازه 37 اینچ است در حالیکه هردو قیمتی تقریبا مساوی دارند (چیزی نزدیک 2 میلیون تومان) . البته مطمئن باشید که در سال های آینده این نسبت به علت سرمایه گذاری وسیع در صنعت LCD به نفع LCD تغییر جهت خواهد داد ولی در آن موقع هم باز این نسبت در مورد ابعاد بالاتر (مثلا پلاسمای "52 در مقابل LCD "42) برقرار خواهد بود.
ب) مزایای LCD ها بر پلاسماها : اگر از LCD ها ناامید شده اید باید بگویم که این پایان ماجرا نیست . LCD ها قادر به نمایش پیکسل های بیشتری نسبت به پلاسماهای هم سایز خود می باشند ، علاوه بر آن مصرف برق LCD ها نسبت به رقیبان پلاسمای خود در حدود 30 درصد کمتر میباشد و از اینها گذشته وزن آنها نیز بسیار کمتر از پلاسماهاست که این موضوع حمل ونقل و نصب دیواری آنها را آسانتر می کند. طول عمر LCD ها نیز بالاتر از رقیبان پلاسمای خود است (که این نسبت در مورد پنل های قدیمی پلاسما بیشتر مشهود بود که عمری در حدود 20000 ساعت داشتند یعنی چیزی در حدود تماشای روزی 8 ساعت برای تقریبا 7 سال جائیکه LCD ها طول عمر 60000 ساعت را دارا می باشند) که با تولید پلاسماهای پیشرفته این نسبت بطرز مشهودی بهبود یافته است و به رقمی نزدیک به همان 60000 ساعت نزدیک شده است.(لازم به یادآوری است که طول عمر یک پنل زمانی ست که روشنائی صفحه به نصف مقدار اولیه نزول میکند). نکته نهائی در مورد ضعف های پلاسما در قبال LCD پدیده ایست به نام جا افتاده گی تصویر(Burn-in) که در طی آن اگر تصویری بمدت طولانی بروی صفحه ثابت بماند سایه این تصویر تا مدتها بروی صفحه نمایش باقی می ماند که به لطف پیشرفت فناوری و ویژگی های پلاسماهای جدید مثل استفاده از Screen Saver این موضوع به حداقل رسیده است. یک نکته مهم دیگر نیز در اینجا باقی میماند و آن هم پشتیبانی دستگاه از فرمت HD است که تصاویر با کیفیت را ارائه میکند . برای اینکه از این مورد مطمئن شوید حتما دستگاه شما (پلاسما یا LCD) میبایست حداقل از رزولوشن 720در 1280 پشتیبانی کند که این البته شرط لازم است و نه کافی. خب پس از اینکه با این دو نوع تکنولوژی آشنا شدیم حالا نوبت به انتخاب میرسد در این رده اگر دلتان به حال جیب مبارک سوخته باشد و در عین حال خواهان یک تکنولوژی برتر هستید مطمئنا پلاسما انتخاب بهتری ست .ولی اگر قیمت در درجه اهمیت پائینی برای شما قرار دارد و کیفیت بالای تصویر ، حمل آسان ، مصرف پائین انرژی و از همه مهمتر خلاص شدن از تکنولوژی دردسر ساز "لامپ تصویر" برایتان مهم است بدون شک به LCD فکر کنید.
۳/۰۱/۱۳۸۶
ایران
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوهبلند است ولی نیست دماوند این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوهبلند است ولی نیست دماوند این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
۲/۲۷/۱۳۸۶
کم لطفی
می گم به گمانم یک جائی به من کم لطفی شده. و بدیش اینه که کس دیگری هم ناخواسته درگیر این کم لطفی است. بعضی آدمها غصه چیزهائی رو می خورند که عقل هیچ بنی بشری به آن قد نمی کشه. و البته که برای طرف مهم است.این غصه و شاید افسوس و شاید آرزو آدمها را تا آخر عمر دنبال خودش می کشونه. و اینها همون مسائلی هستند که نگذارند کسی صد در صد از زندگی اش راضی باشه. و این مشکلات همانهائی هستند که شاعر را مجبور به سرائیدن این شعر می کند.
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد بزن بر طبل بیعاری که آنهم عالمی دارد
زندگی است دیگه ، نمی شه بیشتر از این حرفها ازش توقع داشت. خلاصه ما که از این باب خیرمون به کسی نرسید. بیچاره اونی که باید خیرمون به اش می رسید. ولی خدا به دیگر بنده هایش رحمی کنه و از اون چیزهائی که به همه دوبله اش رو داده به اونهاهم بده
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد بزن بر طبل بیعاری که آنهم عالمی دارد
زندگی است دیگه ، نمی شه بیشتر از این حرفها ازش توقع داشت. خلاصه ما که از این باب خیرمون به کسی نرسید. بیچاره اونی که باید خیرمون به اش می رسید. ولی خدا به دیگر بنده هایش رحمی کنه و از اون چیزهائی که به همه دوبله اش رو داده به اونهاهم بده
فریاد زیر آب
اینم مثل بقیه فیلمهای زمان شاه بیخود بود. اینقدر هم این فیلمها قدیمیه که تمام مدت باید فیلم رو در مه ببینی..نقش اولش هم داریوش بود.و آهنگهای خودش رو فیلم بود.آهنگ پایانی هم فریاد زیر آب داشت. به همین خاطر اسم فیلم این بود.
۲/۲۵/۱۳۸۶
به نام پدر
فیلم نسبتا قشنگیه.از دید کاملا متفاوتی به جنگ نگاه کرده. وقتی فکرش رو می کنم ما نه سر پیاز بودیم نه ته پیاز. همیشه هم از روزگار شاکی ایم. واقعا از این همه بد بختی های جنگ و بعد از جنگ غصر در رفتیم. در حالی که نیمی از مردم آسیب دیدند. البته ناگفته نماند اگه باز هم جنگی بشه به خاطر ندانم کاریهای این آقایان دولتمرد عمرا جلو نمی رم. اینجوری که معلومه زیادم از جنگ بدشون نمی آید. سر مردم رو بد جوری گرم می کنند و کمی بیشتر حکومت می کنند.کدوم مملکت از ایران برای حکومت کردن بهتر. میگن بپوش می پوشیم ،می گن خفه شو ،خفه می شیم ،میگن بمیر، میمیریم. همه رو هم حواله خدا می کنند. اینقدر خدا رو بالا پائین می کنیم، که نمی رسه به اینور زمینش هم تفعلی کند.شاید هم سیاست این کشورهای غربی اینقدر قوی است که ما کشورهای جهان سومی رو به جون هم میندازند ،و خودشون می نشینند فیلم پورنو می بینند. هر چی هست که حسابی زندگی سگی داریم. مدام برای امتیاز گرفتن از خدا می دویم. آخرش هم اولین نفری خواهیم بود که امام زمان بیچاره را در هنگامه ظهورش... .کاش کسی پیدا می شد مردم ایران رو با یک سیلی آبدار از خواب بیدار می کرد. بابا لذت بردن از زندگی جرم نیست. کمی آروم بگیرید و زندگی واقعی بکنید. به نظر من برای بهشت رفتن لازم نیست این دنیا یتان را ویران کنید. این شیخها هم حق دارند، باید از یک جا نون بخورند. نمیگم گوش نکنید ،چرا ولی باور نکنید. یک خورده خودتان هم فکر کنید لطفا. به طور مثال اگه آقایان محترم بدانند ملت برای جنگ کردن آمادگی ندارند ،خوب جنگ نمی کنند. و اونی که منفعت می بره همین مردم هستند و زیادم بد نمی شه.عقب ماندگی ایران همش به پای دولت نیست ملتم باید مقداری روشنتر فکر کنند.آگاهیهای خود رو بالا ببرند، اونوقت خیلی خوب متوجه میشن کی بازی اشان می دهدوسراغ همون می روند. طرف حساب که مشخص باشه،تصمیم گیری راهتر میشه. حالا این نظر منه، بقیه اش با شما
۲/۲۲/۱۳۸۶
برگ برنده
این چه فیلمی بود اصلا خوشم نیومد. کلی بدآموزی داره.مرده به سزای کارش رسید ولی دختره چی؟ این همه مردم رو سر کیسه کرد آخرش که براش خیلی خوب تموم شد. فقیر که فقیر، دلیل نمی شه این کارها رو کرد. ای خاک بر سر ما که همچی مملکت خر تو خری داریم. واقعا اگه این فیلمها واقعیت داشته باشه که باید همه زندگی ات رو بدی به این سر گردنه گیرا. از ماها که گذشت ولی سرنوشت دخترهای گلم چی می شه؟آخه این منطقیه دستشونو بگیرم از بهشت ببرمشون جهنم.
بعضی وقتها فکر می کنم یک جوری بشه اگه رفتنی شدیم ، نگار و نگین رو نبرم. ولی یک چیز محاله. و اینجاست اونی که میگه من حاضرم این جا هر کاری بکنم ولی ایران نرم بیخود نمی گه. منی که خودم ایرانی ام از ایران رفتن ترس دارم چه برسه به بچه هام که از ایران خوششون نمیاد. ای کاش دست من بود. بدون هیچ شکی ایران نمی رفتم و دست به هر ریسکی برای موندن همیشگی در اینجا می زدم. حجاب ، مجاب بخوره تو سرشون امنیت جانی نداری. ما یک ماه ایران بودیم همچی کتک خوردیم که تو عمرمون نخورده بودیم .صدامون هم در نیومد. مملکت قانون نداره.
آخه عدالت کجا رفته؟ اصلا به چه جرمی ما باید جهان سومی باشیم و اینها نه. چرا این همه تفاوت. کاش میشد یک روز همه مرزها باز میشد و هر کی هر کجا می خواست زندگی می کرد. و ای کاش هیچ گاه من اروپا نمی آمدم. اونجوری سرمو بالا کرده بودمو چهار تا زن چادری با زندگیهای بالا و پائین می دیدم. دیگه نمی فهمیدم اینور ایران هنوز مردم دارند نفس می کشند. دارند زندگی می کنند و لذت میبرند. انسانند ،به حقوق همدیگر احترام می گذارند. از دیوار مردم بالا نمی روند ، آدمو تیغ نمی زنند. همه مرزها و محدوده ها تعریف شده است به علاوه قانون که حسابی روش نظارت داره. و دیگر نیازی نیست طرف خرج زندگی اش رو از جیب یکی دیگه بده.و اون اسلامی که کاش هیچوقت اجبارا مسلمان نمی شدم این جا پیاده می شود. نه در زیر چادرهای ایران.
این دولتمردان ایرانی اسلام را به گند کشیده اند. و سئوال من این است خدائی که این همه معجزه بلده چطور سر این عمامه به سرها هیچی نمیاره.الله اعلم...
اصلا مسلمونی به کنار ایرادی نداره. چرا مسلمون ایرانی؟ چرا مسلمون یک کشور دیگه نشدیم. آخه خیلی سوز داره هم مسلمون باشی هم ایرانی
بعضی وقتها فکر می کنم یک جوری بشه اگه رفتنی شدیم ، نگار و نگین رو نبرم. ولی یک چیز محاله. و اینجاست اونی که میگه من حاضرم این جا هر کاری بکنم ولی ایران نرم بیخود نمی گه. منی که خودم ایرانی ام از ایران رفتن ترس دارم چه برسه به بچه هام که از ایران خوششون نمیاد. ای کاش دست من بود. بدون هیچ شکی ایران نمی رفتم و دست به هر ریسکی برای موندن همیشگی در اینجا می زدم. حجاب ، مجاب بخوره تو سرشون امنیت جانی نداری. ما یک ماه ایران بودیم همچی کتک خوردیم که تو عمرمون نخورده بودیم .صدامون هم در نیومد. مملکت قانون نداره.
آخه عدالت کجا رفته؟ اصلا به چه جرمی ما باید جهان سومی باشیم و اینها نه. چرا این همه تفاوت. کاش میشد یک روز همه مرزها باز میشد و هر کی هر کجا می خواست زندگی می کرد. و ای کاش هیچ گاه من اروپا نمی آمدم. اونجوری سرمو بالا کرده بودمو چهار تا زن چادری با زندگیهای بالا و پائین می دیدم. دیگه نمی فهمیدم اینور ایران هنوز مردم دارند نفس می کشند. دارند زندگی می کنند و لذت میبرند. انسانند ،به حقوق همدیگر احترام می گذارند. از دیوار مردم بالا نمی روند ، آدمو تیغ نمی زنند. همه مرزها و محدوده ها تعریف شده است به علاوه قانون که حسابی روش نظارت داره. و دیگر نیازی نیست طرف خرج زندگی اش رو از جیب یکی دیگه بده.و اون اسلامی که کاش هیچوقت اجبارا مسلمان نمی شدم این جا پیاده می شود. نه در زیر چادرهای ایران.
این دولتمردان ایرانی اسلام را به گند کشیده اند. و سئوال من این است خدائی که این همه معجزه بلده چطور سر این عمامه به سرها هیچی نمیاره.الله اعلم...
اصلا مسلمونی به کنار ایرادی نداره. چرا مسلمون ایرانی؟ چرا مسلمون یک کشور دیگه نشدیم. آخه خیلی سوز داره هم مسلمون باشی هم ایرانی
۲/۲۱/۱۳۸۶
چهارشنبه سوری
با دیدن این فیلم یک خورده آتش ضد ایرانی ام خوابید. اصولا آدم باید به مسائل دقیقتر فکر کنه. منظورم این بدحجابهای ایرانی که من دلم به حالشون خیلی سوخته ، ممکن است یک روزی خیلی از خانواده ها را سوزوندند. خانوادهای رابه خاک سیاه نشوندند و بچه های معصوم رو در به در کردند. خیانت هر جا و هر مکانی باشه بسیار کثیف است. باید اقرار کنم برداشتن حجاب زنهای ایرانی به این سادگی هم که من می گم نیست. اگه خواستار برداشتن حجاب باشیم باید قید خیلی چیزها رو بزنیم.باید به راحتی غربی ها خیلی چیزها رو بپذیریم. باید از ازدست دادن همسر ناراحت نشیم. باید بچه ها رو بتوانیم به راحتی غربیها رها کنیم. باید خیانت رو به روشنی قبول کنیم. باید نگران زندگی پایدار نباشیم.
پس پدیده حجاب خودش به تنهائی مشگل پذیر نیست ،بلکه به عوامل زیادی وابسته است .که کم اهمیت هم نیستند. باید حساب آنها را هم کرد. و این برنامه ریزیها دولت قوی مثل این آلمانیها می خواهد. باید اگه حجابها برداشته شد وکسی از کسی خوشش آمد و بچه اش بی پناه شد دولتی باشد که اونو حمایت کنه ،قانونی باشه که این فاجعه ها رو جمع کنه. و چون عمرا دولت ایران عرضه این سیاستها وبرنامه ریزیها رو نداره ،پس بهتر که همون حجاب رو کله زنها بمونه. هم خیال ما راحتتره هم دولت. اینجوری برای هر چیزی یک قانون دارند ،مشکلاتشم رو هم اسلام می پوشونه. در صورتی که در حالت دومی کلی قانون و تبصره لازمه کی مردشه؟ تازه اسلام هم اونوقت کم میاره بعد چاله چوله هاشو با چی پر کنند؟
نه بابا از خیرش گذشتیم. آزادی نخواستیم. اقلا این جوری دلمون خوشه بهشت میریم.
تا ایران بخواهد اروپا بشه دل مردمش آب میشه.حالا من نوعی زور خودمو می زنم اگه این جا موندگار شدیم که تا بهشت فاصله ای نداریم ،اگه اومدیم ایران چادر سرمون می کنیم تا ببرنمون بهشت.
ولی غلط نکنم اون بهشتی که خدا قولشو داده باید همین دوروبر ما باشه هاااااااا
پس پدیده حجاب خودش به تنهائی مشگل پذیر نیست ،بلکه به عوامل زیادی وابسته است .که کم اهمیت هم نیستند. باید حساب آنها را هم کرد. و این برنامه ریزیها دولت قوی مثل این آلمانیها می خواهد. باید اگه حجابها برداشته شد وکسی از کسی خوشش آمد و بچه اش بی پناه شد دولتی باشد که اونو حمایت کنه ،قانونی باشه که این فاجعه ها رو جمع کنه. و چون عمرا دولت ایران عرضه این سیاستها وبرنامه ریزیها رو نداره ،پس بهتر که همون حجاب رو کله زنها بمونه. هم خیال ما راحتتره هم دولت. اینجوری برای هر چیزی یک قانون دارند ،مشکلاتشم رو هم اسلام می پوشونه. در صورتی که در حالت دومی کلی قانون و تبصره لازمه کی مردشه؟ تازه اسلام هم اونوقت کم میاره بعد چاله چوله هاشو با چی پر کنند؟
نه بابا از خیرش گذشتیم. آزادی نخواستیم. اقلا این جوری دلمون خوشه بهشت میریم.
تا ایران بخواهد اروپا بشه دل مردمش آب میشه.حالا من نوعی زور خودمو می زنم اگه این جا موندگار شدیم که تا بهشت فاصله ای نداریم ،اگه اومدیم ایران چادر سرمون می کنیم تا ببرنمون بهشت.
ولی غلط نکنم اون بهشتی که خدا قولشو داده باید همین دوروبر ما باشه هاااااااا
حجاب
شاه می بخشه. شاه قلی نمی بخشه. اصلا ما به چه جرمی بایست متولد ایران می بودیم .من اگه نخواهم مسلمون باشم کی رو باید ببینم. البته مسلمونی که این بی شرفها ازمون می خواهند. من اگه بخواهم برای همیشه ایران را ترک کنم . به هر قیمتی در یک گوشه دیگر دنیا زندگی کنم کی رو باید ببینم مثلا اتیوپی یا آفریقا یا سومالی. آخه فقط می خواهم جائی باشم که حجابم دست خودم باشه. عیب نداره اگه نون ندارم برای خوردن، لباس ندارم برای برای پوشیدن. ولی در عوض کسی منو با مشت و لگد نمی اندازد داخل ماشین که چهار تا موی ناقابلم رو بپوشونم.این ضعف دولت رو می رسونه که از موهای من می ترسه.آخه بدبختها یک خورده به اطرافتان نگاه کنید. ببیند بقیه مردم چه جوری زندگی می کنند.ببینید مردم دنیا کجایند و ما کجائیم. زنهای دنیا این قدر خودشون را عرضه کردندکه نمی دونند چه بکنند و ما هنوز در موی سرمان گیریم. خدا اگه خیلی ناراحت بود از این کارها یک بلائی سر زنهای غربی می آورد. اون که بلده چکار کنه زلزله ،طوفانی ...چه می دونم از این بلاها .آقا اگه اینقدر زیبائی زشت می بود که نمی داد. میشه یک لطفی بکنید به جای فشار آوردن به زنها به مردها فشار بیارید که با دیدن چهار تا مو قالب تهی نکنند.
از ما که گذشت بیچاره بچه های بیگناهی که از اسلام فقط بگیر بگیرشو می بینند.
از ما که گذشت بیچاره بچه های بیگناهی که از اسلام فقط بگیر بگیرشو می بینند.
۲/۱۹/۱۳۸۶
اسباب کشی


اسباب کشی در آلمان مانند کارهای دیگر راحت و بدون دردسر است.مهم نیست در طبقه چندم زندگی می کنید. ماشینهائی هستند که با دستگاه خاصی به تمام طبقات دسترسی دارند و وسایل شما را بدون دردسر از پنجره به داخل کامیون باربری می برند.این دستگاه به ظاهر ساده شامل نردبانی است که یک باربر روی آن حرکت می کند. فقط کافی است وسایل را از پنجره داخل این باربر گذاشته و دیگر تمام. ناگفته نماند تمام پنجره های آ لمان استاندارد هستند. این روش بیشتر برای وسایلی مانند یخچال و غیره که حمل و نقل آن از پله ها مشکل است بکار برده می شود
الکلی

اینجا خوابگاههائی است که برای افراد الکلی از طرف دولت درست می شود. افراد معتاد به الکل در خیابانها رها نمی شوند. بلکه به آنها تمام امکانات داده می شود زیرا آنها هم قشری از جامعه آلمان هستند. علاوه بر این امکانات ماهانه مقرری هم از دولت دریافت می کنند. و اینها مالیاتهائی است که دولت از قشر حقوق بگیر می گیرد. و سهمی از آن را اینگونه خرج می کند
پرنده
تولد
امروز داشتم به این فکر می کردم این آلمانیها عجب مردم راحتی اند. نگار تولد دعوت بود. بیا و ببین هیچ خبری از اون بندو بساتهائی که ما خودمون رو درگیرش می کنیم نداشت. هیچی. کارت دعوت ،سه عدد بادکنک روی در ورودی،کیک ساده و کوچک، ماکارانی،چند عدد شکلات برای یادگاری و خداحافظ.
البته من از مفصل گرفتن تولد نگار پشیمون نیستم ولی باید حالا حالاها از این آلمانیها درس بگیریم. خیلی با حالند. زندگی می کنند هاااااااااهیچی به خودشون سخت نمی گیرند. نه مراسم تولد آنچنانی،نه مراسم ازدواج آنچنانی و نه مراسم عذاداری آنچنانی
البته من از مفصل گرفتن تولد نگار پشیمون نیستم ولی باید حالا حالاها از این آلمانیها درس بگیریم. خیلی با حالند. زندگی می کنند هاااااااااهیچی به خودشون سخت نمی گیرند. نه مراسم تولد آنچنانی،نه مراسم ازدواج آنچنانی و نه مراسم عذاداری آنچنانی
۲/۰۴/۱۳۸۶
زن
زن بیچاره ایرانی به کجا باید پناه ببره. یک زندانی بدون جرم.بدون پرونده. آسیب پذیر.بی حق و حقوق.بی آینده.
آیا زمانی خواهد آمد که زن ایرانی هم بتواند غیر از همخوابی با همسرش جایگاه دیگری داشته باشه. آیا قانونی وضع خواهد شد که حقوق زنان ایرانی را از حقوق حیوانات فراتر ببره. آیا زمانی خواهد آمد که تصمیم گیرنده زندگی بچه ها خودشان باشند نه پدرشان.آیا زمانی خواهد آمد که رهائی زنها به تصمیم دیگران نباشد. آیا زمانی خواهد آمد که بشور و بپز حق مسلم زن ایرانی نباشد. زنی که حق نداره رنگ لباسشو خودش انتخاب کنه، زنی که حق نداره چادرش رو برداره،زنی که حق نداره زن باشه. زنی که باید قید همه لذتها رو بذنه،زنی که محل زندگی اش را کسی دیگر برایش باید انتخاب کنه،زنی که تنگ و گشادی لباسش از جای دیگر فرمان داده میشود،،زنی که اگه دست از پا خطا کنه از دیدن بچه هایش محروم میشه،
تجاوز که حتما به معنای عامه اش نیست. همین کارهائی که با زن ایرانی می شود یعنی تجاوز. همین قدر که از حقوق اولیه خودش محرومه یعنی تجاوز.همین که به خاطر آبرو تا لحظه مرگ زندگی می کنه بدون دوست داشتن و عشق یعنی تجاوز.همین که باید تمام عمر خودش را صرف جذب کسی یا نگه داشتن او کند یعنی تجاوز.همین که همیشه زنجیر به گردنشه یعنی تجاوز. و اصلا پیشینه این جواهرات برای زنها یعنی همین. یعنی من برای تو قلاده طلائی می خرم تو هم تا آخر عمر اسیر من باش. کاری که غربیها با سگشان می کنند. و به همین علت زنهای غربی طلا نمی پوشند و یا اگه براشون می خرند خیلی کم که خودشون رو مدیون ندونند
و ای کاش میشد پیامبر زن هم می داشتیم اونوقت شاید راه به جائی می بردیم.
و این بود ماجرای زن ایرانی که خودم هم یکی از قربانیان این قبیله هستم
آیا زمانی خواهد آمد که زن ایرانی هم بتواند غیر از همخوابی با همسرش جایگاه دیگری داشته باشه. آیا قانونی وضع خواهد شد که حقوق زنان ایرانی را از حقوق حیوانات فراتر ببره. آیا زمانی خواهد آمد که تصمیم گیرنده زندگی بچه ها خودشان باشند نه پدرشان.آیا زمانی خواهد آمد که رهائی زنها به تصمیم دیگران نباشد. آیا زمانی خواهد آمد که بشور و بپز حق مسلم زن ایرانی نباشد. زنی که حق نداره رنگ لباسشو خودش انتخاب کنه، زنی که حق نداره چادرش رو برداره،زنی که حق نداره زن باشه. زنی که باید قید همه لذتها رو بذنه،زنی که محل زندگی اش را کسی دیگر برایش باید انتخاب کنه،زنی که تنگ و گشادی لباسش از جای دیگر فرمان داده میشود،،زنی که اگه دست از پا خطا کنه از دیدن بچه هایش محروم میشه،
تجاوز که حتما به معنای عامه اش نیست. همین کارهائی که با زن ایرانی می شود یعنی تجاوز. همین قدر که از حقوق اولیه خودش محرومه یعنی تجاوز.همین که به خاطر آبرو تا لحظه مرگ زندگی می کنه بدون دوست داشتن و عشق یعنی تجاوز.همین که باید تمام عمر خودش را صرف جذب کسی یا نگه داشتن او کند یعنی تجاوز.همین که همیشه زنجیر به گردنشه یعنی تجاوز. و اصلا پیشینه این جواهرات برای زنها یعنی همین. یعنی من برای تو قلاده طلائی می خرم تو هم تا آخر عمر اسیر من باش. کاری که غربیها با سگشان می کنند. و به همین علت زنهای غربی طلا نمی پوشند و یا اگه براشون می خرند خیلی کم که خودشون رو مدیون ندونند
و ای کاش میشد پیامبر زن هم می داشتیم اونوقت شاید راه به جائی می بردیم.
و این بود ماجرای زن ایرانی که خودم هم یکی از قربانیان این قبیله هستم
۲/۰۳/۱۳۸۶
عروس
به یک دختر با این شرایط نیازمندیم
صداش در نیاد،چون یا به منزله غر تلقی میشود یا سرپیچی
چادری باشه. نماز که بخونه هیچ.نماز صبح اش یادش نره
سنگین باشه.خلخال به پاش نبنده.لاک نزنه.لباسهای رنگ سنگین بپوشه.روسری نیم وجبی نپوشه.به فکر پوستش نباشه چون خرج ور می داره. نه ببخشید،دیگه پیر شده
کارهای زنونه برای زنه، از قبیل آشغال خالی کردن،جابجائی وسایل سنگین خونه،بقیه کارها هم که واضحه کار کیه؟
وقتی شوهرت خونه اومد،بادش بزنی،ترجیحا بوسش هم بکنی.آخه طرف خیلی خسته است و دیپلمش رو تو خونه تو قراره بگیره.
شام آماده،خوشمزه،به موقع. در واقع شکم رو داشته باش بی خیال زیریش
تند و تیز باش بی وقفه برای زندگی ات بدو. بدون هیچ توقع وتشویق.
اگه بردنت غریبی، قید خانوادت رو بزن فقط روزهای دعوا به درد می خورند.چون تو غریبی از ما مان و بابا خبری نیست، وقتی بیرونت کرد،محترمانه برو. کجا؟
شوهرت را تگیه گاهت بدون.ولی اگه پشتت رو خالی کرد،که رو شاخشه،سعی کن فقط ضربه مغزی نشی
جائی خواستید برین دهنت رو می بندی و اول خانواده شوهرت میری. وقتی حالشون از دیدنت به هم خورد،می تونی یک سری هم به خانواده خودت بزن
حکایتهای خانواده شوهر خودش حکایت دیگری است
یادت باشه حتما بچه دار بشی. چون چشمهای معصوم برای دیدن دعواهای سنگین لازمه. ناگفته نمونه سر آخر برای بخشیدنت هم لازم می آید
ترجیحا تلفن نخرید. چون والدینتان امون ندارند. یادتان بماند نقطه ضعف شما پدر و مادر آبرومندتان است
یک دست لباس راه راهی هم آماده داشته باشید. به درد زندونتون می خوره . آخه طرف حالشو نداره مشکلات رو خودش حل کنه. اگه دستش به پدر و مادرتون رسید. که با روشهای ننه من غریبم حالتون رو جا میاره اگه هم نه پلیس رو گذاشتند برای چی؟ ولی تا حالا از اینکه اونها چی به سرت میارند،اطلاعی ندارم
به زندگی دیگران اصلا نگاه نکن. فقط افسوس بخور. یادت نره از افسوس خوردنت هم کسی مطلع نشه
از کتک خوردن نترس،عادی میشه برات
دست از پا خطا نمی کنی چون قراره الگوهای بچه هاش بشی. در این مورد طرف هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه
تلفنهای فدایت شوم رو که به خانوادش می کنه،در صورت امکن صورتجلسه کن. لازمت میاد
در عوض
داماد مذکور پیغمبر و راز داره و قول میده روز قیامت شفاعتتان کنه
حالا هر کی مردشه بیا جلو
صداش در نیاد،چون یا به منزله غر تلقی میشود یا سرپیچی
چادری باشه. نماز که بخونه هیچ.نماز صبح اش یادش نره
سنگین باشه.خلخال به پاش نبنده.لاک نزنه.لباسهای رنگ سنگین بپوشه.روسری نیم وجبی نپوشه.به فکر پوستش نباشه چون خرج ور می داره. نه ببخشید،دیگه پیر شده
کارهای زنونه برای زنه، از قبیل آشغال خالی کردن،جابجائی وسایل سنگین خونه،بقیه کارها هم که واضحه کار کیه؟
وقتی شوهرت خونه اومد،بادش بزنی،ترجیحا بوسش هم بکنی.آخه طرف خیلی خسته است و دیپلمش رو تو خونه تو قراره بگیره.
شام آماده،خوشمزه،به موقع. در واقع شکم رو داشته باش بی خیال زیریش
تند و تیز باش بی وقفه برای زندگی ات بدو. بدون هیچ توقع وتشویق.
اگه بردنت غریبی، قید خانوادت رو بزن فقط روزهای دعوا به درد می خورند.چون تو غریبی از ما مان و بابا خبری نیست، وقتی بیرونت کرد،محترمانه برو. کجا؟
شوهرت را تگیه گاهت بدون.ولی اگه پشتت رو خالی کرد،که رو شاخشه،سعی کن فقط ضربه مغزی نشی
جائی خواستید برین دهنت رو می بندی و اول خانواده شوهرت میری. وقتی حالشون از دیدنت به هم خورد،می تونی یک سری هم به خانواده خودت بزن
حکایتهای خانواده شوهر خودش حکایت دیگری است
یادت باشه حتما بچه دار بشی. چون چشمهای معصوم برای دیدن دعواهای سنگین لازمه. ناگفته نمونه سر آخر برای بخشیدنت هم لازم می آید
ترجیحا تلفن نخرید. چون والدینتان امون ندارند. یادتان بماند نقطه ضعف شما پدر و مادر آبرومندتان است
یک دست لباس راه راهی هم آماده داشته باشید. به درد زندونتون می خوره . آخه طرف حالشو نداره مشکلات رو خودش حل کنه. اگه دستش به پدر و مادرتون رسید. که با روشهای ننه من غریبم حالتون رو جا میاره اگه هم نه پلیس رو گذاشتند برای چی؟ ولی تا حالا از اینکه اونها چی به سرت میارند،اطلاعی ندارم
به زندگی دیگران اصلا نگاه نکن. فقط افسوس بخور. یادت نره از افسوس خوردنت هم کسی مطلع نشه
از کتک خوردن نترس،عادی میشه برات
دست از پا خطا نمی کنی چون قراره الگوهای بچه هاش بشی. در این مورد طرف هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه
تلفنهای فدایت شوم رو که به خانوادش می کنه،در صورت امکن صورتجلسه کن. لازمت میاد
در عوض
داماد مذکور پیغمبر و راز داره و قول میده روز قیامت شفاعتتان کنه
حالا هر کی مردشه بیا جلو
۱/۳۰/۱۳۸۶
دزد
شانس ما رو ببین. این دزدها اینجام دست از سر ما بر نمیدارند.اونم آلمان که اگه طلاهایت رو هم تو خیابون بندازی،هیچکی پیدا نمی شه که اونها رو برداره. اولی که ساکن این خونه شده بودیم، ماشین لباسشوئی مان را دزدیدند.و به احتمال زیاد کار طبقه اول بود. طرف الکلی بود و به هنگام اسباب کشی اش، ماشین ما رو هم با خودش برد. حالا علیرغم اینکه از اینجا رفته از دستش در امان نیستیم. وقتی مست لایعقل میشه، میاد و سراغ ساختمان ما رو می گیره.البته این دفعه بیشتر مزاحم طبقه دوم شده بود. زن روسی کلی ترسیده بود. نصف شب زنگش رو زده بود و می خواسته زیر زمین بره. به این بهانه که نامه های پستی من هنوز به این آدرس برام میان. القصه ما تهران که بودیم، آقا دزده اومد از رومون رد شد. اینجام اینجوری. وقتی می گویند آسمون خدا همش یک رنگه، بیخود نمیگن
۱/۲۱/۱۳۸۶
آرزو
خدا کنه آرزوهای دخترم نگار مثل آرزوهای مامانش نباشه. آخه من سالها غصه و حسرت چیزهائی روخوردم که اصلا ارزش نداشت. با وجود این هنوز هم می خورم. و این خیلی بده.آرزوهای کوچک ولی در عین حال بزرگ. حسرتهای بی اهمیت ولی در عین حال با اهمیت. بدون اینکه کسی کوچکترین اطلاعی داشته باشه و بتواند منو کمک کنه. اگر چه آرزو بر نوجوانان عیب نیست. ولی در عین حال نه این مدلی اش. کاشکی می شد آدمها جائی برای ثبت آرزوهای شخصی اشان می داشتند. شاید یک روز ،یک نفر می تونست اونو حل کنه.
باغ وحش
۱/۱۵/۱۳۸۶
برلین
آره خلاصه ،دو ،سه روز قبل از سیزده بدر رفتیم برلین. جاتون خالی بد نبود . از همش که بگذریم،غذاهای ایرانی چسبید. هتل هم خوب بود. نگارین هم اینقدر از هتل خوششون اومده بود که حاضر نبودند بیان بیرون. ما هم برای اولین بار جاهای دیدنی رو با اتوبوسهای توریستی گشتیم. آخه ما همیشه خودمونو خفه می کنیم و هر جا می رویم تمام مکانهای دیدنی اش رو متر می کنیم ،که یک وقت چیزی رو از دست ندهیم. آخه اون دنیا باید جواب پس بدیم. از شوخی گذشته این اتوبوسهای توریستی بر خلاف تصورم زیاد هم بد نبود. فقط هیج جا پیاده ات نمی کنند. بلاخره برلین رو هم دیدیم
۱/۰۶/۱۳۸۶
فروشگاههای ایرانی

هفت سین

۱/۰۵/۱۳۸۶
کارلسروحه



دیروز رفته بودیم کارلسروحه. ازطرف پیلوت سنتروم. هدف دیدن یک نمایشگاه بود. توی گروه اکثرا بچه های پاکستانی و هندی بودند. نمایشگاه خیلی جالبی بود. منتها برای کسی خوب بود که بچه نداشته باشه و یک روز تمام اونو بگرده. در ضمن کمی هم اطلاعات داشته باشه. بعد از اونجا رفتیم شلوس/قصر) را هم دیدیم. مناظر بسیار زیبائی داشت. ولی هم هوا سرد بود هم رئیس گروه بیحال بود. در نتیجه نتوانستیم از سفرمان استفاده لازم را ببریم. من و علی خودمان که جائی می رویم سعی می کنیم از تمام فرصتمان استفاده کرده ، و جاهای دلخواه را ببینیم. اما یک تجربه بود . تا حالا با این گروه جائی نرفته بودیم.
۱/۰۲/۱۳۸۶
۱۲/۲۷/۱۳۸۵
آشغال



آشغال در اینجا حکایتها دارد. هزار نوع بشکه دارند برای تفکیک آنها. خانه های مسکونی سطل آشغال سیاه دارند. این فقط برای آشغال معمولی است. هر خانواده ای نایلون زرد برای مواد قابل بازیافت دارد. نایلون خاکستری برای کاغذها و نایلون سبز برای آشغالهای باغ. در ضمن تمام این نایلونهای زباله مجانی در اختیار مردم قرار می گیرد. نایلونها در اداره اتوبسرانی است و هر که هرچقدر لازم دارد برمی دارد.علاوه بر اینها در جای جای شهر سطلهای آشغال بزرگی برای دور ریختن شیشه ها تعبیه شده. سبز برای شیشه های سبز، سفید برای شیشه های سفید، و قهوه ای برای شیشه های قهوه ای. در گوشه کنار شهر سطلهای زباله دیگری به چشم می خورد که به منظور لباسهای کهنه گذاشته شده اشت. برای بطریهای پلاستیکی هم ترفند جالبی دارند. بیعانه برگشت این بطریها به موقع خرید از مشتری گرفته می شود. این امر باعث می شود مشتری به خاطر مسترد کردن پولش آنها را به محل خرید برگرداند. این کار سبب می شود که بطریهای خالی در گوشه و کنار شهر رها نشده و در نتیجه شهر تمیز و قانونمند باقی بماند.
روش جمع آوری کلی شهر توسط ماشینهای آشغال شهرداری است. سطلهای زباله مطابق ماشینهای مذکور ساخته شده اند. سطلهای زباله به راحتی در دهانه این ماشینها قرار گرفته و تخلیه می شود.
و اما سری هم بزنیم به رفتگرهای معمولی که با وسیله خاصی زباله ها جمع می کنند. مثل یک چنگگ بزرگ است. آقایان نه خم میشوند نه جارو می زنند.
و این حکایت یعنی تفکیک زباله ها در تمامی اماکن از جمله فروشگاه ها هم انجام می شود
خط عا بر پیاده


خطکشیهای عابر پیاده در آلمان مفهوم دیگری دارد. بدین معنا که سواره های عزیز واقعا بایسید.شما اگر در پیاده رو روبروی این خطوط بایستید، ماشینها اجازه حرکت ندارند. بلکه باید توقف کامل کرده تا پیاده با خیال راحت عبور کند. مهم نیست یک نفری یا چند نفر، بزرگی یا کوچکی، خارجی یا از خودشونی . مهم این است که شما قصد عبور داشته باشید. کافی است سر خود را بالا نگه داشته، شانه ها عقب، نفس عمیق، با خیال راحت قدم بزنید. اگر دوست داشتید میتوانید چسمهایتان را هم ببندید. قوانین آلمان حافظ جان شماست.
اشتراک در:
پستها (Atom)