۱/۳۱/۱۳۸۷

سفر به سبزوار

هفتم ماه می رفتیم ایران.یک ماه هم اونجا موندیم. هر چی هم اینورا ندیده بودیم یا فراموش کرده بودیم اونجا دیدیم و تجربه کردیم. البته این سفرمان نسبت به سفرهای قبلی پر هیجان تر و پردردسرتر بود. به قول یکی از دوستان آدم هم وقتی ایران میره خوشحاله هم وقتی از ایران خارج می شه. از کادو بردن و بکش بکش چمدانها تا چشمان نگران مادرم که غصه پر قصه روزگار است. از آدمهائی که از بی غصه گی مردم را سر کار می گذارند تا آدمهای رنج کشیده ای که دیگر هیچی خوشحالشان نمی کند. نه خود من و نه کادوهای آلمانی من. من اصولا آدم احساساتی نیستم و نخواهم بود ولی از ناراحتی مادرم در رنجم. به زندگی او که نگاه می کنم همیشه به دنبال بچه هایش دویده ولی با نامردی تمام بچه ها هم از او فرار می کرده اند. و ای کاش قضیه فرار معمولی بود. که این طور نبود هر کدام از فرزندان گوشه ای از قلب مادرم را مجروح کرده و سپس گریختند.آرزوهای برباد رفته وعمر تمام شدنی. آیا فرصتی باقی خواهند ماند که دست مادر را بوسید وچشمان نگرانش را شبی به خواب دعوت کرد. پس جواب آنهمه فداکاریهایش چه می شود. پس زحمتهای بی دریغش در ایام خوب و یا بد به کجا می رود. پس شیر سینه اش دستهای پینه بسته اش بیداری شبانه اش نگرانی مادرانه اش زحمتهای بی توقع اش به کجا می رود. آیا انتظار خیرخواهی برای پاره تنت جرم است.آیا یک شب آرام به خواب رفتن جرم است. آیا از همه چیز خود گذشتن و فقط به سرمایه های زندگی ات فکر کردن جرم است. به کدام گناه فرزندانش با او می ستیزند. به کدام محکمه جرم مادر را باید برد. به کدام قانون طبیعت جگر گوشه آدم بلای جانش می شود. واگر چشم به زندگی دیگر مادران داشت که نداشت همین قدر هم عمر نمی کرد. اصلا ایا بدنش توانایی این همه درد را دارد.لعنت به این روزگار که رنج کشیده ونکشیده را در خود جای می دهد. پس مکافات خانه ها کجا رفته اند. پس کجاست آن همه ارج . منزلتی که به مادر میدادند. آن بهشتی که می گفتند زیر پای مادران است ارزش این همه بی منزلتی را دارد. آنکس که به مادرش تو بگوید چه می شود .نکند زمانه عوض شده درجه مادرها هم افول پیدا کرده. و درد در سکوت است. اگر گفتی رسوا می شوی. باید ببینی و صدایت در نیاید. باید توهین به مادرت را ببینی و لب تر نکنی. ای وای بر ما که به کجا می رویم. و حالاکار به جائی رسیده است که به جای بوسه بر دست مادر زبانم لال سیلی بر صورت بزنند. انگار اثری هم از خشم خدا نیست. انگار فقط دلهای مادرها مانده که تبدیل به سنگ نشده اند. و دیگران همدیگر را می خورندو آخر از همه مادرشان را.
و این بود ایران و سرزمین پاک و اسلامی وطن. و من لعنت می فرستم به وطنی که جایی برای مادر من ندارد. و من هم یکی از فرزندان فراری مادرم بودم که برای ندیدن شکنجه های مادرم به اینجا گریختم. و درود می فرستم بر تحمل بیکران مادرم که از آهن مقاوم تر است. و بوسه می زنم بر صورت پاکش که به صورت غضبناک فرزندانش لبخند می زند. و هرگز صدای گریه های نجابت گونه اش را که ناخودآگاه سرازیر میشدفراموش نخواهم کرد. و قطره های اشکش که هر غروب به هنگام اذان سجاده اش را خیس می کرد.خدایا دلش را به هر راهی که واقفی شاد کن و او را اندکی از غصه رهائی ده.
و صد افسوس بر لحضه هائی که مادرم رادر اوج شعف میدیدم که این بار هرگز تکرار نشدو اینبار مادرم کمتر می خندید. مادرم پیر شده بود. نه پیر زمانه که پیر بچه های نااهل.

هیچ نظری موجود نیست: