۷/۲۲/۱۳۸۷
مرگ
می خواستم بگم به هیچ وهیچ کس اطمینان نکنید. از موقعی که مادر علی فوت کرده خیلی چیزها یاد گرفتم. و از همه مهمتر اینکه هیچ کس غیر از خود آدم به دردش نمی خورد.و اینکه خودت رو زمین بزنی آسمون بزنی آن زمانی که برای رفتنت تعیین شده باید بری.ما هم مثل دیگران میمیریم و آرزوهایمان و خاطراتمان به خاک سپرده می شوند.ولی در این چند روزی که تنها بودم به این نتیجه رسیدم که خوشبختانه برای مرگ من کسی خودش را اذیت نمی کند.و به قدرت خدا پی بردم که هیچکس بجز پدر و مادر آدم به درد آدم نمی خورد.و صد افسوس که من این نعمتهای خدادادی رو رها کردم و خودم راسرگردان این زرق وبرق ها کردم. الان که تنهایی واقعا به ام فشار میاره می فهمم که کی بیشتر به فکرمونه.واقعا تست جالبی بود باز هم پدر و مادر عزیزم. کاش میشد مومییایی شدن در زنده بودن هم امکان پذیر بود.متاسفانه من همسر دارم ولی هم صحبت ندارم. و از این که نقشم رو در زندگی خودم کمرنگ می بینم خیلی دلخورم.از اینکه نقشی در تصمیمات زندگی که بهایش جدایی از پدر و مادر عزیزم بوده ندارم خیلی ناراحتم. از اینکه کسی ازم نمی پرسه هستی؟میای؟نمیای؟چکار کنیم؟کجا بریم؟...احساس بردگی می کنم. اگر چه تنهایی خیلی به ام فشار میاره ولی کاش میشد از این هم تنهاتر بودم. چیزهایی که آدم در تنهایی یاد میگیرد هرگز و هیچ کجا یاد نمی گیری. اگر این دو دختر گل رو نمی داشتم باز هم به تنهایی برمی گشتم. بی اختیاری هم بد دردی است. کاش میشد یکی هم پیدا می شد با من مشورت کند. آخه اگر هیچی نیستیم مادر دو تا بچه که هستیم.از اینکه همیشه برای کسی توضیح دادم و هیچ کس برام توضیح نداد خسته شدم.من نمیدانم چه خطایی مرتکب شدم که باید سر از حساب و کتابهای زندگی ام نداشته باشم.و تا کی باید ورودی و خروجی از من مخفی باشد.بس که تصمیمات آینده زندگی ام رو از این وآن شنیدم خالم بهم می خورد.زندگی می کنم ولی نمی دانم با کی و برای چه و باچی؟و آخر این راه دراز همانی است که امروز بر سر مادر شوهرم آمد. و این است زندگی.آدم تنها فقط یک غصه داره آنهم تنهایی. ولی من چی ؟هزار و صدتا .حالا کسی قدرتو بدونه خوبه. اما دریغ از این حرفها. دریغ از یک کلمه ستایش آمیز. افسوس که خیلی دیر است خیلی دیر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر