یک مرد بنگلادشی که مدتها در انگلیس زندگی می کرد. و برای تجدید فراش رفت یک دختر ساده روستایی را از روستاهای محروم بنگلادش انتخاب کرد و با خود به انگلیس آورد و باهاش ازدواج کرد. مرده از اون مسلمانهای افراطی بود. زنش هم دختر ساده روستایی هفده ساله که سرش از هیچی در نمی آمد. مرده از نظر ظاهری چاق و پیر و بی ریخت بود. زنه هم باید همه کاراش رو انجام می داد و اصلا به همین خاطر ازدواج کرده بود. حتی ناخنهای شوهرش را هم می گرفت. خیاطی هم میکرد. بالاخره بچه دار شدند. یک پسر که زنده نموند و دو تا دختر که همیشه با بی فرهنگیهای باباشون مخالف بودند. و معتقد بودند مامانشون باید یک روز حقشو از باباشون بگیره. زنه به قدری مظلوم بود که در طی بیست و پنج سال زندگی با شوهر ش هیچگاه نه نگفت.شوهرش فقط در انگلیس زندگی می کرد و گرنه همون بلگلادشی بی فرهنگ و افراطی و وطن پرست بود که بود.در مدتی که زنه خیاطی می کرد همیشه سفارشات رو یک جوان بنگلادشی بزرگ شده انگلیس براش می آورد. متاسفانه به علت بی توجهی شوهر خودخواهش به مسایل سکسی زنه با داشتن دو دختر نوجوان به پسر جوان دل بست. و کار به جایی کشید که اگر یک روز نمی دیدش می رفت تو مسجدها یا خیابونها سراغش رو می گرفت.و بالاخره کار به جایی کشید که این دختر چشم و گوش بسته قصه ما به شوهرش خیانت کرد و شبی را در آغوش گرم جوان مسلمان دیگری که مبلغ مذهبی مساجد انگلیس بودگذراند. و هیچگاه هم آب از آب تکون نخورد . البته ناگفته نماند که دخترهایش هم بو برده بودند ولی چون بزرگ شده انگلیس بودند و از طرفی هم از پدرشان دل خوشی نداشتند از کنار قضیه خیلی راحت گذشتند.این قضیه ادامه داشت تا زمانی که مرده به علت وطن پرستی و خارجی بودن در انگلیس و تربیت درست دخترهای جوان اروپایی اش تصمیم به بازگشت به بنگلادش گرفت. و این موضوع در خانواده قیامت به پا کرد. دخترها بارها و بارها فرار کردند. با پدرشان زد و خورد کردند.مادرشان را ضامن گرفتند. حاضر به فرزند خواندگی خانواده های انگلیسی شدند. ولی فایده نداشت که نداشت.تصمیمی بود که توسط پدر گر فته شده بود. و هیچکس هم اجازه نه گفتن نداشت چون رییس خونه بابای خونه بود.در این میان پسر جوان پیشنهاد ازدواج به زنه داد و گفت از شوهرت طلاق بگیر. هم می تونی اینجا بمونی هم به من می رسی.به نظر می آمد که مادر مهربان مظلوم به خاطر دخترهایش که به هیچ وجه من الوجوح حاضر نبودند انگلیس را ترک کنند تن به این کار بده. اما شب اخر که همه چمدانها را برای سفر فردا می بستند برای اولین بار زنه تقاضایی کرد و اون هم ماندن بود. مرده در حالی که داشت منفجر می شد و هیچگاه از زنش چنین تقاضایی را توقع نداشت . همه خانواده اش را در آغوش گرفت کاری که هیچگاه نکرده بود و با گریه گفت من یک دختر روستایی به انگلیس آوردم و حالا اثری از آن دختر به جا نمانده. من به بنگلادش بر می گردم و شما می توانید با مادرتان اینجا بمانید. مادرتان رااذیت نکنید و خدانگهدار.
زنه به خاطر بزرگترین فداکاری شوهر ی که هیچگاه دوستش نداد به پسر جوان هم جواب رد داد و در انگلیس ماند و با خیاطی دخترهایش را بزرگ کرد.
و این فیلمی بود که من از شبکه آلمانی دیدم و کلی گریه کردم که سرنوشت ما هم همین خواهد شد. اینقدر این فیلم برایم جالب بود که حاضر شدم خلاصه اش رو با حوصله درو بلاگ بگذارم.به احتمال زیاد کارگردان فیلم سر خودش اومده بود که این قدر قشنگ و موشکافانه اسلام و خارجی بودن و مسلمانهای غیر واقعی و تفاوت فرهنگی ومشکلات خانواده های مهاجر و... را به تصویر کشیده بود
۱۱/۲۴/۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر