۱۱/۰۷/۱۳۸۵

geldregen







دیروز 28 یانووا یک بنده خدائی به نام توماس در یک برنامه رادیویی برنده شده بود.جریان از این قرار بود که در این برنامه سئوالی مطرح شده بود تحت این عنوان که اگر به شما 100000 یورو بدهند باهاش چه کار می کنید؟و به بهترین جواب این پول تعلق می گیرد.آقای مارکوس نامی می گوید 75000 یورو از آن پول رو از روی ساختمان شهر داری ماینز می ریزم رو سر مردم و25000 یورو هم برای خودم نگه می دارم.خلاصه پذیرفته می شه و صد تا رو می گیره.از قضا شهرداری ماینز به او اجازه چنین کاری رو نمی ده و اینجاست که شهرداری کایزرسلاوترن به او پیشنهاد میده بیاد اینجا و کارشو بکنه.خلاصه من که هیچی گیرم نیومد.آخه خیلی شلوغ بود مردم زیادی آمده بودندونیروهای پلیس همه جا به چشم می خوردند.وارد فضای ذکر شده که می خواستی بشی وسایل ات رو ازت می گرفتند.پولها همه 5 یوروئی بود.از ساعت 10 صبح تا 6 بعد از ظهر در چند نوبت پولها رو می ریخت اما دریغ از یک 5 یوروئی.با جرثغیل می بردنش بالا و اونم پولهارو رو سر مردم می ریخت.ناگفته نماند،از صبح زود باید می رفتی ثبت نام می کردی بعد ده نفر،ده نفر قرعه کشی می شدند.سپس وارد فضای محدودی می شدند وپولهای ریخته شده را جمع می کردند..

۱۱/۰۴/۱۳۸۵

Real




این اروپائی ها چه راحت آمریکا رو پذیرفتند.دو تا از فروشگاه های بزرگ اینجا آمریکائی است.امروز رفته بودم خرید.حالا ما ایرانیها باشیم خودمونو خفه می کنیم که...

۱۱/۰۳/۱۳۸۵

بیکار

سه ساله اینجا دارم بیکار و بیعار میگردم.دلمو خوش کردم که بچه داری می کردم و نمی تونستم هیچ کاری بکنم.لامذهب اینقدر هزینه ها اینجا بالاست که نمیشه حداقل یک کلاس درست و حسابی رفت.برای درس خوندنم اینقدر دیر شده که الا یا ایحال.تازه دارم یک تکونهائی می خورم.ولی افسوس که مدارک لعنتی ام رو نمی تونم جمع و جور کنم.آدم تا خودش ایران نباشه فایده نداره.کی با این اداره های ایرانی اونم آموزش و پرورش دلسوزانه میره دنبال کار آدم.خودمو بگو دو باره دارم میرم ایران نکردم یک جوری مدارکمو آزاد کنم.واقعا که... .حالا باید بشینم ببینم علی کارش به کجا می رسه؟

kaufland

امروز رفته بودم کاوف لند یکی از مراکز خرید آلمان.یک پیرزن مرتب مودب توجه ام رو جلب کرد.آخه قدش خیلی کوتاه بود.اتفاقا عدل اومد پیش من و گفت ببخشید می شه اون شکلات رو از ردیف بالا بدید به من؟من هم با کمال میل براش انجام دادم.

۱۱/۰۲/۱۳۸۵

جنگ

خیلی دلم گرفته.آیا واقعا می خواد جنگ بشه؟خیلی زور داره تورو به خدا بزارین مردم زندگی اشان رو بکنند.حیف مردم ایران تازه دارند نفس می کشند.آخه مگه شما کار و زندگی ندارین؟چرا دست از سر ما مسلمانهای بدبخت برنمی دارید؟ما درد خودمان بسه مونه.حالا خداکنه جنگ اقتصادی باشه بازم یک آب از نظامی شسته تره.فکر اینکه غیر نظامی ها هم درگیر بشن حالم بد میشه.نمی دونم فعلا که باید صبر کنیم ببینیم چه خوابی برامون دیدند.امیدوارم عاقبت به خیر شود.

۱۰/۲۷/۱۳۸۵

علی

علی امشب دیرتر می آید داره میره خوش آمد گویی گروهی که وارد کایزرسلاوترن میشوند.البته مربوط به کار هی وی اش میشود.با سه تا دیگه از دانشجوها.ساعت اولیه اش با علی است.

۱۰/۲۶/۱۳۸۵

غنیمت شماری

من که دارم از فکر رفتن به ایران دق میکنم.ای کاش هیچ وقت اینجا رو نمی دیدم.ای کاش نمی فهمیدم که بدون غصه هم میشه زندگی کرد.بدون چادر هم میشه مسلمان بود.از این که دوباره باید طوری حرف بزنم که دیگران خوششان بیاد حالم بهم می خوره.از اینکه باید اجبارا نجیب باشم باید اونجوری باشم که خودم نمی خوام وگرنه کسی خواستگاری دخترم نمی آید(به درک) حالم به هم میخوره.آخه میدونی منو دیدن وضو می گیرم ولی ندیدن نماز بخونم! اگه شاد بودی سبکی اگه همیشه غمگین بودی سنگینی.اگه سیاه پوشیدی آدم خوبی اگه سفید پوشیدی بیچاره ای.ریش/مسجد/لباس بلند/چادر/مقنعه/ریا/...در هیچ جای دنیا خوبی کسی را تامین نمیکند حتی در دیگر کشورهای مسلمان به غیر از ایران.تازه غصه دیگرم تلوزیون است،من اینجا همیشه خلوه شبهام رو با برنامه های تلوزیون پر میکنم ولی اونجا چی؟ برنامه کجا بود؟ سریالای کمدی مسخره یا فیلمای سانسور شده از حالت اولیه خارج شده؟

۱۰/۲۵/۱۳۸۵

heidelberg

Am samstag waren wir in Heidelberg.Das Wetter war sehr kalt.Es war eine Exkursion.Wir wurden müde weil wir den ganzen Tag gelaufen sind.Mit kindern ist Reisen immer so anstrengend.Aber wir bekamen viele Informationen über Heidelberg.Wir waren in einer Gruppenunterwegs.Die Leute waren sehr nett.Alle unsers Mitreisenden waren nett und halfen uns viel.Zwei kinder plus Zwei Kinderwagen ist so viel.Am Mittag haben sehr lecker gegessen und wieder Energie gekriegt.Dann haben wir ein parr Besichtigungen gemacht und am Abend sind wir etwas trinken gegangen Um 7 uhr kamen wir zurück zum Hauptbahnhof und sind mit dem Zug nach Hause gekommen.

۱۰/۲۱/۱۳۸۵

ایران

یک مدتی تو کله ام ایران نرفتنه.البته به من مربوط نمیشه ولی اگه نظر منو بخوان.آخه تازه اینجا فهمیدم 4سال زندگی اینجام به 10 سال اونجا می ارزه.اینجا کسی به کسی کاری نداره بپوش نپوش بلند کوتاه روشن تاریک.به یک آدم رپ با موهای سیخ سیخی بنفش و به منی که روسری میپوشم و به یک سیاه پوستی که تو شب به زحمت دیده میشه به یک چشم نگاه میکنند.باور کنید نگاه ایرانیهای مقیم اینجا برام سنگینتر تموم میشه تاخود آلمانیها.ناگفته نماند که من آدم وطن پرستی ام و درد دلای وب لاگمو هر چایی نمیگم.ولی واقعیتها اینجاست.نه حق کسی رو میخورند نه از دیوار مردم بالا میرن نه... .اینجا همه پولو برای زندگی می خواهند کار ندارند که باجناقش ویلا داره یا اینجا میره اونجا می ره.سفر زیاد میکنند و اصلا فرصت دیدن اینو آن مردم و رو ندارند.آنی که عیان است چه حاجت به بیان است.
وقتی پنجره های تمام خونه ها کپی هم هستند و نمای خونه ها فقط در رنگ متفاوتند البته اگه بشه پیدا کرد پس میشه گفت رقابتی برای بقا وجود نداره.همه از امکانات مساوی برخوردارند.بنابراین دلیلی وجود نداره خودشان را خفه کنند تا یک متر هم که شده خونشونو از دیگری بزرگتر کنند و هزار ناگفته دیگر.ادامه مطلب تا وقتی دیگر.

۱۰/۱۹/۱۳۸۵

روزگار

عجب روزگاری است یکی عروس میشه یکی طلاق می گیره.امروز پیش یکی از دوستام بودم.از بدبختی های زندگی اش از ظلم های بی جوابش و...حکایت می کردوبه زندگی آدمهای موفق حسرت می خورد.اتفاقا بعداز ظهر با یکی دیگه از آشناها که تازه داماد شده بود حرف میزدم.اونم برای خودش حکایتی داره.بلاخره قصه شیرینیه.یکی در انتها ویکی در اوج.اصلا روزگار همینه به یکی رحم نمی کنه به یکی هم خیلی حال میده.ولی نمیدونم چرا تو آلمان روزگار به همه می سازه یا حداقل من اینجوری فکر میکنم.

۱۰/۱۳/۱۳۸۵

نگین و مهد کودک

خدارو شکر نگین خیلی خوب با کیندر گارتنش کنار اومد.امروز روز دومش بود.البته بودن نگار هم کمک بزرگی است.مشکل دستشویی رفتنشم انگار حل یا شایدم تا الان.معمولا همه خوراکیهاشو می خوره.امروز من وعلی با هم رفته بودیم دنبالشون.خوشبختانه از اینکه هر دو با هم دارند بزرگ میشن راضی ام اگر چه در ابتدا خیلی اذیت شدم.