دیشب رستوران دعوت بودیم، از طرف همین پیلوت سنتوروم.ما که خانوادگی رفتیم ولی بقیه دانشجوهای دکترا بدون خانواده اومده بودند.نمی دونم کار ما درسته یا اونا یا هر دو؟ نزدیک به 20 نفر دانشجوی دکترا بودند.رستوران نزدیک دانشگاه بود.نگارین هم اصلا اذیت نکردند.نگین که همون اول خوابش برد.نگار هم بچه ام صداش در نمی اومد، گاهی اوقات هم می رفت تو اتاق اسباب بازیها بازی می کرد.آخه تو آلمان همه جاها یک مکانی برای بازی بچه ها دارند.اصلا فکر می کنم اجباریه.خلاصه همه دانشجوها طبق معمول خودشان رو معرفی می کردند.بعدم نوشیدنی و شام.کلا خوش گذشت.ولی علی کارهارو یک خورده سخت می گیره.به دلایلی فکر می کنم به علی خوش نگذشت.از قیافه و حرفهایش معلوم بود، کمااینکه به روی خودش نمی آورد.ناگفته نماند به خاطر خشنودی علی منم باید یک چیزهائی رو بیشتر رعایت کنم. اگر چه به نظر خودم اصلا اشتباه نیست.مشکل اینجاست که علی به یکی از اعضا گروه حساسیت داره و ... .بگذریم خلاصه مطلب اینکه اینجام دانشجوی بسیجی هست.به طور مثال میشه گفت همین گروه پیلوت سنتروم یک جورائی مثل بسیجیاهی خودمونند.
۱۱/۲۷/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر