۱۰/۰۴/۱۳۸۵

Heiligabend

دیشب ما هم به رسم آلمانی ها هایلیگه ابند دعوت بودیم.امشب یعنی 24 دسامبر برای مسیحی ها مقدسه..مهمانی خونه همدیگر می روند.تازه صاحبخانه هم زحمت کریست کیند را کشیده بود وکادو برای بچه ها زیر درخت وایناختن پنهان کرده بود.و چه خوب که اسم بچه ها را روی کادوها نوشته بود .نگارین که خیلی خوشحال شدند.کادو هم شامل یک لیوان که با گردو و شکلات پر شده بود و بسته بندی جالبی داشت.خلاصه شام خوردیم وفیلم مجردها را دیدیم و اومدیم خونه.امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه.

۱۰/۰۱/۱۳۸۵

weblog

چقدر بد من فکر کردم آدم تو وبلا گش می تونه حرف دلش رو بزنه.افسوس که نمیشه.با این دل پر کجا برم

۹/۳۰/۱۳۸۵

شب یلدا







امشب شب یلدا بود.من همین الآن از مهمانی می آیم.بچه های ایرانی دانشگاه همه بودند..تجربه جالبی بود.تازه فهمیدم یا ما خیلی عقبیم یا دیگران خیلی جلووند.تازه تو این مهمونی ها می فهمی دنیا دست کیه.آدم ها موجودهای عجیب و غریبی اند.بعضی ها اینجوری بعضی ها هم بدبخت.بدتر از همه آدمهای دورو و ریاکار.خلاصه از دانه های انار روی میز بیشتر چیزی یاد گرفتم.یاد گرفتم چقدر با دنیا فاصله دارم.یادگرفتم اسلام با من چه کرد.یاد گرفتم اون کارایی رو که گفتن نکن بکنم.یاد گرفتم شب یلدا بهانه هست.نه جای ما همون ایرانه آخه اینجا برای ما خیلی بزرگه چه جوری هضمش کنیم.پس مردم ایران رو اینجا باید فهمید.دعا و عشق ونماز وشیر پاک رو باید به ساعتی فروخت.نمی دانم من درست فکر میکنم یا دنیا یا هیپکدام.این شب یلدا طولانی ترین شب یلدایم بود.
آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی... .

۹/۲۸/۱۳۸۵

نگین

امروز از ورزش که برگشتم علی گفت نگین حالش بد بوده و آخرش با بدبختی خوابیده.نمیدونم چرا خیلی ناراحت شدم.خدا کنه فردا که پاشه حالش خوب بشه.

۹/۲۶/۱۳۸۵

Seniorenstift

روز شنبه با گروه دانشگاه رفتیم سرای سالمندان.البته من سرای سالمندان ایران را هم ندیده ام.با وجود اینجا خیلی تمیز بود.اما فکر اینکه جای ما هم اینجاست ... .تازه اگر قبل از اون نمیریم.جالب اینجا بود که پیر زنی اونجا بود که حکایت می کرد 8سال در زمان پهلوی ایران بوده و چقدر راضی بود.او می گفت هیچوقت نمی خواهد خاطره اون روزها رو فراموش کند.او در یک شرکت آمریکایی کار میکرده و شوهرش را هم همانجا پیدا کرده.و الآن !منتظر مرگ بود.البته قرار شد با هم تماس داشته باشیم.

۹/۲۴/۱۳۸۵

Amrie

امروز دوستم آمری اومده بود به من آلمانی یاد بده منم به اون فارسی یاد بدم.بد نبود یک چیزایی یاد گرفتیم.

۹/۱۶/۱۳۸۵

kindergarten

امروز برنامه نگار در کلیسا بود.تمام کیندر گارتنهای کایزرسلاوترن اومده بودند.نگار خیلی این برنامه ها رو دوست داره.منم سعی میکنم همیشه ببرمش.

۸/۱۱/۱۳۸۵

.ورزش

امروز اولین تجربه ورزش رفتنم در آلمان بود.بالاخره یک جای مناسب پیدا کردم.فقط ساعتش دیر وقته.ولی خوب خیلی ارزونه.

۷/۲۷/۱۳۸۵

مهمانی

امشب رفته بودیم مهمانی یک خانواده پاکستانی.برعکس پاکستانی دیگه افراطی نیست.افطاری دعوت بودیم.چقدر به زحمت افتاده بودند.قبل از غذا پیتزا داشتند.غذاشون هم شامل مرغ با سیب زمینی-مرغ باادویه-ماکارانی-پلو-انواع ماست-سالاد-گوشت چرخ کرده با تخم مرغ.بعد از غذا هم کیک با چای.خلاصه جاتون خالی.حالا غصه ام گرفته که هر دیدی بازدیدی داره.رسماشون جالب بود چای با شیر می خوردند.غذاهاشون تنده ونون تازه هم خودشون درست می کنند.در ضمن بچه ها هم از تندی بدشون نمی آید.کلا خوش گذشت.

۷/۲۳/۱۳۸۵

غربت

امشب خیلی دلم گرفته.تو این غربت به هیچکی نمی شه اعتماد کرد.چقدر آدم بد تو دنیا هست و من خبر نداشتم

۷/۲۰/۱۳۸۵

آش رشته

جاتون خالی دیروز آش درست کرده بودم.چقدر بد شده بود خودم که نتونستم بخورم ولی شوهرم که اهل اسراف نیست همشو خورد.دستش درد نکند.

۷/۱۶/۱۳۸۵

سلام

سلام